روشنایی از دل تاریکی / روایت از یک آتش‌سوزی تا ایده نجات

روشنایی از دل تاریکی / روایت از یک آتش‌سوزی تا ایده نجات

وقتی خاموشی‌ها به بخشی از زندگی روزمره مردم تبدیل شدند، امید از جایی غیرمنتظره جوانه زد از دل یک مدرسه فنی‌وحرفه‌ای، از ذهن دختری نوجوان، و از زخمی که پدرش در یک حادثه صنعتی برداشت. این روایت، داستان عبور از بحران است؛ نه با بودجه‌های کلان، بلکه با اراده، همدلی، و نوری که از پشت‌بام‌ها آغاز شد و به قلب یک شهر رسید.

به گزارش سرمایه فردا، در روزگاری که خاموشی‌های مکرر، صنعت و زندگی مردم را به چالش کشیده‌اند، یک کارخانه کوچک با نصب پنل‌های خورشیدی، جرقه‌ای از امید را روشن کرد. اما نقطه عطف این روایت، نه در سوله‌های صنعتی، بلکه در کلاس برق یک مدرسه رقم خورد جایی که دختری نوجوان، پس از آسیب دیدن پدرش در حادثه‌ای ناشی از نوسان برق، تصمیم گرفت خودش نیروگاه بسازد. از یک پروژه دانش‌آموزی ساده، مسیری آغاز شد که به جشنواره ملی رسید، توجه سرمایه‌گذاران را جلب کرد، و در نهایت، به احداث یک نیروگاه خورشیدی واقعی در حاشیه شهر انجامید. این داستان، نه فقط درباره انرژی، بلکه درباره اعتماد است، اعتمادی که اگر به نسل جوان داده شود، می‌تواند تاریکی را به روشنایی بدل کند.

داستان از اینجا آغاز شد که در دل یکی از شهرک‌های صنعتی، جایی میان دود و صدای دستگاه‌ها، کارخانه‌ای کوچک اما سرسخت، تصمیم گرفت برخلاف جریان حرکت کند. مدیرش، مردی میانسال با موهایی جوگندمی و نگاهی که سال‌ها تجربه را در خود داشت، روزی در جلسه‌ای بی‌خبر از خبرنگاران، جمله‌ای گفت که در دل کارگران جرقه‌ای از امید زد: «ما نمی‌تونیم منتظر باشیم تا یکی بیاد نجاتمون بده. باید خودمون راهی پیدا کنیم.»

و راه را پیدا کردند. با مشورت چند جوان پرانرژی، پشت‌بام سوله‌ها را با پنل‌های خورشیدی پوشاندند. برق تولیدی برای چرخاندن همه دستگاه‌ها کافی نبود، اما برای زنده نگه‌داشتن امید، کافی بود. صدای چرخش موتورهای اصلی، حالا دیگر فقط صدای تولید نبود؛ صدای مقاومت بود.

در همان روزها، کارشناسان انرژی در رسانه‌ها هشدار می‌دادند: بحران برق، فقط یک مسأله فنی نیست. این، نشانه‌ای از فرسایش ساختاری است در سیاست‌گذاری، در سرمایه‌گذاری، و در نگاه به آینده. اما این هشدارها، مثل همیشه، در هیاهوی وعده‌های کوتاه‌مدت گم می‌شدند. وعده‌هایی که بیشتر شبیه مُسکن بودند تا درمان.

در پس‌زمینه همه این‌ها، مردمی بودند که شب‌ها با نور موبایل شام می‌خوردند، کودکانی که در گرمای تابستان بی‌پنکه و بی‌کولر خوابشان نمی‌برد، معلمانی که کلاس‌های آنلاین‌شان نیمه‌کاره می‌ماند، و بیمارانی که با دستگاه‌های اکسیژن‌بر، چشم به ثبات برق دوخته بودند.

بحران، حالا دیگر فقط یک مسأله صنعتی نبود. این، روایتی بود از فرسایش اعتماد، از گسست میان تصمیم‌گیران و زیست واقعی مردم. و شاید، فرصتی برای بازنگری اگر کسی بخواهد گوش بدهد.

در همین زمان، خاموشی‌ها در ایران به بحرانی فراگیر تبدیل شده بودند. اما نگاهی به تجربه کشورهای دیگر نشان می‌داد که این بحران، اگرچه پیچیده است، اما غیرقابل حل نیست.

دانش‌آموزی که پرش کارگر یک کارخانه صنعتی بود شروع به مطالعه توسعه برق کشورها کرد و پس از خواندن چند مقاله دریافت که «در هند، با جمعیتی میلیاردی و تقاضای انرژی سرسام‌آور، دولت با سرمایه‌گذاری گسترده در انرژی خورشیدی، توانست بخشی از بار شبکه برق را کاهش دهد. در ایالت‌هایی که روزگاری با خاموشی‌های روزانه دست‌وپنجه نرم می‌کردند، حالا مزارع خورشیدی، برق پایدار را به خانه‌ها و کارخانه‌ها می‌رسانند.

در ترکیه، بادهای ساحلی غرب کشور، به کمک نیروگاه‌های بادی آمدند. دولت با مشوق‌های مالیاتی و تضمین خرید برق، سرمایه‌گذاران را به میدان آورد. نتیجه؟ کاهش خاموشی‌ها، افزایش اشتغال، و رشد صادرات برق.

در آفریقای جنوبی، بحران ناترازی برق با تنوع‌بخشی به منابع انرژی و اصلاح تعرفه‌ها مدیریت شد. آموزش نیروی انسانی متخصص نیز در اولویت قرار گرفت تا کمبود نیروی ماهر جبران شود.»

این تجربه‌ها، هرچند متفاوت، اما یک پیام مشترک برای دانش اموز داشت: عبور از بحران برق، نیازمند نگاه بلندمدت، اصلاحات ساختاری، و مشارکت واقعی همه بخش‌هاست.

در ایران نیز، اگر اراده‌ای جدی برای تغییر وجود داشته باشد، می‌توان از همین مسیرها الهام گرفت. توسعه انرژی‌های تجدیدپذیر، اصلاح تعرفه‌ها، حمایت از بنگاه‌های کوچک، و آموزش نیروی انسانی ماهر، می‌تواند گام‌هایی باشد در مسیر بازسازی اعتماد و پایداری شبکه برق.

اما این مسیر، چیزی فراتر از بودجه و طرح‌های کاغذی می‌طلبد. شجاعت در تصمیم‌گیری، صداقت در اطلاع‌رسانی، و همدلی با مردمی که هر روز با خاموشی‌ها زندگی می‌کنند.

در دل تاریکی‌هایی که خاموشی‌ها بر زندگی مردم انداخته‌اند، امید هنوز زنده است. نه در وعده‌های تکراری، بلکه در ظرفیت‌های واقعی کشور. ایران، با اقلیم متنوع، منابع انسانی توانمند، و زیرساخت‌های صنعتی گسترده، می‌تواند از بحران انرژی عبور کند؛ اگر تصمیم‌گیری‌ها از سطح واکنشی به سطح راهبردی ارتقا یابند.

در یکی از جلسات نیمه‌خصوصی شهرک صنعتی، مردی با چهره‌ای آفتاب‌سوخته گفت: «ما بلدیم تولید کنیم، بلدیم صادرات کنیم… فقط نمی‌دانیم چطور با بی‌برقی دوام بیاوریم.» جمله‌ای که در سکوت سنگین جلسه، بیشتر از هر نمودار و آمار، عمق بحران را نشان می‌داد.

اما دوباره، با نگاهی امیدوارانه گفت: «راه هست. فقط باید بخواهیم از مسیرهای تازه عبور کنیم.»

و بحث به سمت پیشنهادهایی رفت که اگر جدی گرفته شوند، می‌توانند آینده‌ای روشن‌تر برای صنعت و جامعه رقم بزنند:

  • از دل آفتاب: پنل‌های خورشیدی بر پشت‌بام کارخانه‌ها، نماد بقا و پایداری.
  • از دل عدالت: تعرفه‌هایی که مصرف‌کننده پرمصرف را به صرفه‌جویی وادارد.
  • از دل کارگاه‌های خاموش: حفظ و تربیت نیروی متخصص، سرمایه‌ای که نباید از دست برود.
  • از دل اعتماد: شفاف‌سازی و صداقت با مردم، پلی میان دولت و جامعه.
  • از دل تجربه جهانی: مشارکت واقعی بخش خصوصی، موتور تحول انرژی.

این‌ها فقط پیشنهاد نیستند؛ روایت‌هایی هستند از آنچه می‌تواند باشد. اگر امروز تصمیم بگیریم، شاید فردا دیگر کارگری با دستان خالی به خانه نرود، شاید کارخانه‌ای با پنل‌های خورشیدی روشن بماند، شاید برق، نه بحران، بلکه فرصت باشد.

در روزهایی که گرمای تابستان بی‌رحمانه بر شهرک‌های صنعتی می‌تابید و صدای کولرها خاموش مانده بود، کارخانه‌ای در حاشیه شهر، با برق خورشیدی‌اش هنوز نفس می‌کشید. کارگران، با پیراهن‌هایی خیس از عرق، اما با نگاهی روشن‌تر از قبل، پای دستگاه‌ها ایستاده بودند. یکی‌شان، جوانی لاغراندام با دست‌هایی پینه‌بسته، زیر لب گفت: «حداقل اینجا هنوز امید هست…»

امید، حالا دیگر فقط یک واژه نبود. تبدیل شده بود به پنل‌هایی که برق تولید می‌کردند، به جلساتی که در آن‌ها حرف از راه‌حل بود، نه فقط از مشکل. تبدیل شده بود به معلمی که کلاس آنلاینش را با برق اضطراری ادامه می‌داد، به مادری که با نور پنل خورشیدی، غذای شب را آماده می‌کرد، و به بیماری که دستگاه اکسیژن‌برش هنوز کار می‌کرد.

در گوشه‌ای دیگر از شهر، جلسه‌ای در شهرداری برگزار شده بود. موضوع: «راهکارهای محلی برای مقابله با بحران برق». برخلاف جلسات رسمی، این‌بار صندلی‌ها پر بود. از مدیران کارخانه‌ها گرفته تا دانشجویان رشته انرژی، از فعالان محیط‌زیست تا صاحبان کسب‌وکارهای کوچک. یکی از حاضران، پیرمردی با لهجه جنوبی، بلند شد و گفت: «ما تو روستا، سال‌هاست با باد و خورشید زندگی می‌کنیم. فقط کسی نیومده ازمون بپرسه چطور دوام آوردیم.»

و این‌جا بود که نگاه‌ها تغییر کرد. دیگر کسی فقط منتظر دستورالعمل از بالا نبود. حرف از مشارکت شد، از تجربه‌های محلی، از ظرفیت‌هایی که سال‌ها نادیده گرفته شده بودند. جوانی از دانشگاه صنعتی، با هیجان از پروژه‌ای گفت که با کمک دانشجویان، پنل‌های خورشیدی خانگی را با هزینه کم طراحی کرده‌اند. زنی از تعاونی روستایی، از نیروگاه کوچکشان گفت که با کمک اهالی ساخته شده و حالا برق پایدار به چند خانه می‌رساند.

در همان جلسه، یکی از مدیران دولتی، با صدایی آرام اما قاطع گفت: «اگر بخواهیم، می‌توانیم از دل همین بحران، یک تحول بسازیم. فقط باید گوش بدهیم، یاد بگیریم، و اعتماد کنیم.»

و این‌گونه بود که روایت بحران، آرام‌آرام به روایتی از امکان تبدیل شد. نه با معجزه، بلکه با تصمیم‌هایی کوچک اما مؤثر. با پنل‌هایی که روی پشت‌بام‌ها نصب شدند، با تعرفه‌هایی که عادلانه‌تر شدند، با کارگاه‌هایی که دوباره جان گرفتند، و با مردمی که دیگر فقط مصرف‌کننده نبودند، بلکه شریک در ساخت آینده شدند.

شاید هنوز راه درازی مانده باشد. شاید هنوز خاموشی‌ها ادامه داشته باشند. اما در دل همین تاریکی‌ها، چراغ‌هایی روشن شده‌اند. چراغ‌هایی که نه با وعده، بلکه با اراده روشن مانده‌اند. و اگر این اراده ادامه یابد، شاید روزی برسد که برق، نه دغدغه، بلکه افتخار باشد—افتخار مردمی که در سخت‌ترین روزها، ایستادند، ساختند، و روشن ماندند.

چند هفته بعد، در همان کارخانه‌ای که با پنل‌های خورشیدی جان گرفته بود، اتفاقی افتاد که شاید در نگاه اول کوچک به نظر می‌رسید، اما در دل خودش پیامی بزرگ داشت. یکی از کارگران، مردی با موهای جوگندمی و چشمانی خسته اما مصمم، بعد از پایان شیفت، به مدیر نزدیک شد و گفت: «اگه اجازه بدین، من می‌خوام یه دوره آموزشی بذارم برای بچه‌ها. یادشون بدم چطور پنل‌ها رو نگهداری کنن، چطور مصرف برق رو مدیریت کنن.»

مدیر، لحظه‌ای سکوت کرد. بعد لبخندی زد و گفت: «این همون چیزیه که دنبالش بودیم. مشارکت واقعی.»

و آن شب، در اتاق کوچکی کنار سوله، اولین جلسه آموزشی برگزار شد. نه با پاورپوینت و اسلاید، بلکه با تجربه، با دست‌هایی که سال‌ها با سیم و پیچ‌گوشتی سر و کار داشتند. کارگران، یکی‌یکی آمدند، نشستند، گوش دادند، سؤال پرسیدند. و آن‌جا، میان ابزارهای ساده و نور کم، دانشی منتقل شد که از جنس زندگی بود.

در همان روزها، در شهرهای دیگر، زمزمه‌هایی شنیده می‌شد. کارخانه‌هایی که به‌دنبال نصب پنل‌های خورشیدی بودند، تعاونی‌هایی که برای احداث نیروگاه‌های کوچک برنامه‌ریزی می‌کردند، و حتی مدارس فنی‌وحرفه‌ای که دوره‌های جدیدی در حوزه انرژی‌های نو راه‌اندازی کرده بودند.

در یکی از این مدارس، دختری نوجوان با شوقی کودکانه، در کارگاه برق ایستاده بود و به معلمش گفت: «می‌خوام یه روز خودم نیروگاه بسازم. واسه روستامون. دیگه کسی نباشه که شب‌ها با شمع درس بخونه.»

و معلم، با نگاهی پر از غرور، پاسخ داد: «تو می‌تونی. چون داری از همین حالا یاد می‌گیری که برق فقط سیم و ولتاژ نیست؛ برق یعنی زندگی، یعنی امید، یعنی آینده.»

در پایتخت، در یکی از جلسات تخصصی انرژی، کارشناسی جوان با صدایی محکم گفت: «ما باید از مصرف‌محوری عبور کنیم. باید تولیدکننده باشیم، مشارکت‌کننده باشیم، نه فقط منتظر برق از شبکه‌ای که خودش فرسوده است.»

و این حرف‌ها، کم‌کم شنیده می شدند. نه در رسانه‌های رسمی، بلکه در دل مردم، در گروه‌های کوچک، در جلسات محلی، در کارگاه‌هایی که دوباره روشن شده بودند. روایت بحران، حالا دیگر فقط روایت خاموشی نبود؛ روایت بیداری بود.

در خانه‌ای در جنوب شهر، مادری با دو فرزند، پنل خورشیدی کوچکی را روی تراس نصب کرده بود. شب‌ها، با همان برق اندک، چراغ مطالعه بچه‌ها را روشن می‌کرد. یکی از بچه‌ها، پسربچه‌ای با عینک ته‌استکانی، به مادر گفت: «اگه برق بره، دیگه مهم نیست. ما خودمون برق داریم.»

و مادر، با نگاهی آرام، پاسخ داد: «آره پسرم. چون یاد گرفتیم که منتظر کسی نباشیم. خودمون باید راه‌مون رو پیدا کنیم.»

این‌ها، داستان‌هایی پراکنده نیستند. این‌ها رشته‌هایی از یک روایت واحدند—روایتی از مردمی که در دل بحران، تصمیم گرفتند بایستند، یاد بگیرند، بسازند، و روشن بمانند. و اگر این روایت ادامه یابد، شاید روزی برسد که خاموشی، فقط خاطره‌ای دور باشد؛ خاطره‌ای از روزهایی که مردم، با دست‌های خود، آینده را روشن کردند.

اما در یکی از همین روزها صبحی خاکستری بود. آسمان، بی‌رمق و بی‌نور، بر شهرک صنعتی سایه انداخته بود. خبر، مثل برق در میان کارخانه‌ها پیچید: انفجار در یکی از واحدهای تولیدی، به‌دلیل نوسان شدید برق. چند نفر آسیب دیده بودند. یکی از آن‌ها، مردی بود که سال‌ها در همان کارخانه کار می‌کرد؛ مردی که همیشه با دستانش، دستگاه‌ها را زنده نگه می‌داشت. پدر همان دختری که چند هفته پیش، در کارگاه مدرسه‌اش گفته بود: «می‌خوام یه روز خودم نیروگاه بسازم.»

وقتی خبر به خانه رسید، دختر لحظه‌ای خشکش زد. مادرش، با صدایی لرزان گفت: «بابات تو بیمارستانه، ولی حالش پایدار شده. خدا رو شکر، زنده‌ست.»

اما چیزی در نگاه دختر تغییر کرده بود. آن شوق کودکانه، حالا جای خودش را به عزم داده بود. عزم ساختن، نه فقط برای روستا، بلکه برای پدر، برای خانواده، برای همه کسانی که قربانی خاموشی و بی‌برقی شده بودند.

فردای آن روز، دختر با دفترچه‌ای در دست، به مدرسه رفت. به معلمش گفت: «می‌خوام پروژه‌ام رو جدی‌تر شروع کنم. می‌خوام طرح نیروگاه خورشیدی رو کامل کنم. می‌خوام بدونم چطور می‌شه برق پایدار ساخت، حتی برای یه کارخانه کوچیک.»

معلم، که چشمانش از شنیدن خبر حادثه هنوز خیس بود، دستی بر شانه‌اش گذاشت و گفت: «تو فقط یه دانش‌آموز نیستی. تو صدای نسلی هستی که می‌خواد آینده رو خودش بسازه.»

و از همان روز، کارگاه مدرسه دیگر فقط محل تمرین نبود؛ تبدیل شد به آزمایشگاه امید. دختر، با کمک چند دانش‌آموز دیگر، شروع کرد به طراحی نمونه‌ای از نیروگاه خورشیدی کوچک. از پنل‌های بازیافتی استفاده کردند، از باتری‌های قدیمی، از مدارهایی که در انبار مدرسه خاک می‌خوردند. هر قطعه، با دقت و عشق کنار هم قرار گرفت.

در بیمارستان، پدر که حالا به‌تدریج بهبود یافته بود، از پشت پنجره اتاقش، آفتاب را نگاه می‌کرد. پرستار، روزنامه‌ای را روی میز گذاشت که در آن، گزارشی از پروژه دانش‌آموزان مدرسه فنی‌وحرفه‌ای منتشر شده بود. تیترش این بود: «روشنایی از دل تاریکی: وقتی نسل جدید تصمیم می‌گیرد بسازد.»

پدر، با لبخندی کم‌رنگ، گفت: «دخترم داره همون کاری رو می‌کنه که من همیشه آرزوش رو داشتم.»

و آن شب، در مدرسه، وقتی اولین چراغ با برق تولیدشده از پنل‌ها روشن شد، دختر ایستاد، به نور نگاه کرد، و زیر لب گفت: «این فقط شروعشه…»

چند هفته گذشت. پروژه کوچک مدرسه حالا دیگر فقط یک تمرین دانش‌آموزی نبود؛ تبدیل شده بود به نقطه‌ای از امید در دل شهری که با خاموشی‌ها نفس می‌کشید. چراغی که آن شب روشن شد، خبرش به گوش خیلی‌ها رسید. یکی از خبرنگاران محلی، بی‌سروصدا به مدرسه آمد، با دوربینی ساده و دفتری پر از سؤال. وقتی با دختر نوجوان روبه‌رو شد، پرسید: «چرا این کار رو شروع کردی؟»

دختر، لحظه‌ای مکث کرد. بعد، با صدایی آرام اما محکم گفت: «چون پدرم آسیب دید. چون دیدم که بی‌برقی فقط تاریکی نیست، درد هم هست. چون نمی‌خوام کسی دیگه توی تاریکی بمونه.»

و آن جمله، تیتر گزارش شد. «دختری که با نور، پاسخ تاریکی را داد.»

در همان روزها، مدیر کارخانه‌ای که پدر دختر در آن کار می‌کرد، به مدرسه آمد. با چهره‌ای خسته اما مشتاق، کنار پروژه ایستاد و گفت: «اگه بشه این طرح رو توسعه داد، ما حاضریم پشت‌بام سوله‌هامون رو در اختیارتون بذاریم. برق پایدار، یعنی تولید پایدار. یعنی امنیت برای کارگرامون.»

و این‌گونه، طرحی که از دل یک دفترچه دانش‌آموزی آغاز شده بود، حالا داشت به دل صنعت راه پیدا می‌کرد. معلم‌ها، دانش‌آموزان، حتی برخی از والدین، دست‌به‌دست هم دادند تا نمونه‌ای بزرگ‌تر طراحی شود. دانشگاهی در نزدیکی شهر، اعلام آمادگی کرد برای مشاوره علمی. یکی از بانک‌های محلی، پیشنهاد داد که اگر طرح به مرحله اجرا برسد، تسهیلاتی برای خرید تجهیزات ارائه خواهد داد.

در خانه، پدر هنوز در حال بهبود بود. اما هر روز، با افتخار، اخبار پروژه را دنبال می‌کرد. روزی، وقتی دختر از مدرسه برگشت، پدر با صدایی ضعیف اما پر از غرور گفت: «تو کاری کردی که من همیشه فکر می‌کردم فقط دولت‌ها می‌تونن انجام بدن.»

دختر لبخند زد. دست پدر را گرفت و گفت: «ما خودمون می‌تونیم آینده‌مون رو بسازیم. فقط باید باور کنیم.»

و آن باور، حالا دیگر فقط در دل یک دختر نبود. در دل کارگران، در دل مدیران، در دل معلمان، و حتی در دل کسانی که سال‌ها از تغییر ناامید شده بودند، جوانه زده بود.

در جلسه‌ای محلی، یکی از مسئولان انرژی استان، با اشاره به پروژه مدرسه گفت: «ما باید از این‌ها یاد بگیریم. از کسانی که با کمترین امکانات، بیشترین تأثیر رو گذاشتن. این فقط یه پروژه نیست؛ این یه پیامه.»

و پیام، روشن بود: اگر اراده باشد، اگر همدلی باشد، حتی از دل تاریکی، می‌توان نوری ساخت که نه‌تنها یک خانه، بلکه یک جامعه را روشن کند.

پاییز از راه رسیده بود. برگ‌ها، با رنگ‌های زرد و نارنجی، حیاط مدرسه را فرش کرده بودند. اما در دل کلاس برق، شور و هیجانی جریان داشت که هیچ‌کس را به فکر فصل نینداخته بود. خبر رسیده بود: جشنواره ملی دانش‌آموزی انرژی‌های نو، امسال با محوریت «راه‌حل‌های بومی برای بحران برق» برگزار می‌شود. و پروژه دختر، حالا یکی از نامزدهای اصلی شرکت در آن بود.

معلم، با لبخندی که از افتخار می‌درخشید، گفت: «این فقط یه رقابت نیست. این فرصتیه برای شنیده شدن صدای شما. صدای نسلی که می‌خواد خودش راه‌حل باشه.»

دختر، شب‌ها تا دیروقت بیدار می‌ماند. مدارها را بازبینی می‌کرد، گزارش فنی می‌نوشت، و فیلم کوتاهی از مراحل ساخت پروژه تهیه می‌کرد. در یکی از صحنه‌ها، کنار پنل خورشیدی ایستاده بود و می‌گفت: «این فقط یه دستگاه نیست. این، قولیه که به خودم دادم؛ که نذارم حادثه پدرم بی‌جواب بمونه.»

روز جشنواره فرا رسید. سالن بزرگ، پر بود از دانش‌آموزانی با لباس‌های متحدالشکل، پروژه‌هایی رنگارنگ، و هیاهویی از امید. غرفه مدرسه دختر، ساده بود اما پرمفهوم. پنل خورشیدی، مدار کنترل، باتری ذخیره، و یک مانیتور کوچک که فیلم پروژه را پخش می‌کرد.

بازدیدکنندگان، یکی‌یکی می‌آمدند. بعضی فقط نگاه می‌کردند، بعضی سؤال می‌پرسیدند، و بعضی، با شنیدن داستان پشت پروژه، بی‌اختیار مکث می‌کردند. یکی از داوران، مردی با سابقه در وزارت نیرو، بعد از شنیدن روایت دختر، گفت: «این پروژه، فقط فنی نیست. این، یک بیانیه است. بیانیه‌ای از نسل آینده برای امروز.»

در پایان روز، مراسم اختتامیه برگزار شد. نام پروژه دختر، در میان سه طرح برتر اعلام شد. سالن، با صدای تشویق پر شد. دختر، با چشمانی خیس اما لبخندی محکم، روی صحنه رفت. لوح تقدیر را گرفت، پشت میکروفن ایستاد، و گفت:

«من این پروژه رو برای پدرم ساختم. اما حالا می‌فهمم که برای همه‌مون بوده. برای هر کسی که شب‌ها با ترس از خاموشی می‌خوابه. برای هر کارگری که دستگاهش به‌خاطر نوسان برق می‌ایسته. برای هر مادری که نمی‌دونه فردا برق هست یا نه. ما می‌تونیم بسازیم. فقط باید بهم اعتماد کنن.»

و آن لحظه، شاید مهم‌ترین لحظه جشنواره بود. نه به‌خاطر جایزه، بلکه به‌خاطر صدایی که از دل یک حادثه، به امید تبدیل شده بود.

چند روز پس از جشنواره، فیلم سخنرانی دختر در شبکه‌های اجتماعی دست‌به‌دست شد. بازدیدها بالا رفت، کامنت‌ها پر از تحسین بود، و مهم‌تر از همه، چشم‌هایی که سال‌ها به‌دنبال راه‌حل بودند، حالا به این پروژه خیره شده بودند.

در یکی از برج‌های اداری شهر، مردی با کت خاکستری و نگاهی تیز، پشت میز کارش نشسته بود. سرمایه‌گذار بخش انرژی، کسی که سال‌ها در پروژه‌های بزرگ نفت و گاز فعالیت کرده بود، حالا داشت فیلم پروژه را برای سومین بار تماشا می‌کرد. وقتی دختر گفت «ما می‌تونیم بسازیم، فقط باید بهم اعتماد کنن»، مرد مکث کرد، گوشی را برداشت، و گفت: «با مدرسه تماس بگیرید. من می‌خوام این پروژه رو ببینم.»

چند روز بعد، جلسه‌ای در مدرسه برگزار شد. مدیر، معلم، دختر، و سرمایه‌گذار، دور یک میز نشستند. مرد، با صدایی آرام اما جدی گفت: «من دنبال پروژه‌ای بودم که فقط عدد و رقم نباشه. این، هم فنیه، هم انسانی. می‌خوام سرمایه‌گذاری کنم. نه فقط برای توسعه این طرح، بلکه برای ساخت یک نیروگاه خورشیدی واقعی، در همین شهر.»

دختر، با چشمانی متعجب، پرسید: «یعنی می‌خواین طرح ما رو اجرا کنین؟»

مرد لبخند زد: «نه فقط اجرا. می‌خوام شما و هم‌کلاسی‌هات، بخشی از تیم طراحی باشین. این پروژه، باید با همون روحیه‌ای ساخته بشه که از دل مدرسه بیرون اومد.»

و این‌گونه، شهر وارد مرحله‌ای تازه شد. زمین‌هایی در حاشیه شهر برای احداث نیروگاه شناسایی شدند. جلسات فنی با حضور دانش‌آموزان برگزار شد. دانشگاه‌ها داوطلب شدند برای ارائه مشاوره علمی. حتی شهرداری، با دیدن استقبال مردم، اعلام کرد که مجوزها را با اولویت صادر خواهد کرد.

در کارخانه‌ای که پدر دختر در آن کار می‌کرد، حالا دیگر فقط حرف از تولید نبود؛ حرف از آینده بود. مدیر کارخانه گفت: «اگه این نیروگاه ساخته بشه، ما می‌تونیم بخشی از برق‌مون رو ازش بگیریم. دیگه نگران نوسان نیستیم. دیگه نگران توقف تولید نیستیم.»

و در خانه‌ای کوچک، پدر که حالا بهبود یافته بود، هر روز با دخترش درباره جزئیات پروژه حرف می‌زد. از زاویه پنل‌ها گرفته تا نوع باتری‌ها. و هر بار، با افتخار می‌گفت: «تو کاری کردی که یه شهر رو روشن کرد.»

چند ماه بعد، مراسم کلنگ‌زنی نیروگاه برگزار شد. دختر، با لباس مدرسه، کنار سرمایه‌گذار، شهردار، و جمعی از مردم ایستاده بود. وقتی میکروفن را گرفت، گفت:

«ما از یک حادثه شروع کردیم. از یک تاریکی. اما حالا داریم نوری می‌سازیم که فقط برق نیست؛ اعتماد، همدلی، و آینده‌ست. این نیروگاه، فقط یک پروژه نیست. این، نشونه‌ایه که اگر به نسل ما اعتماد کنین، می‌تونیم شهرمون رو، کشورمون رو، و حتی جهانمون رو روشن کنیم.»

و آن روز، کلنگی که بر زمین خورد، فقط خاک را شکافت؛ دیوارهای بی‌اعتمادی را هم ترک داد.

 

دیدگاهتان را بنویسید