در هجدهم آبان، نه فقط سالروز درگذشت یک هنرمند، بلکه یادآور خاموشی ذهنی است که مرز میان زبان، تصویر، خاطره و معنا را درنوردید. مهدی سحابی، مترجم، نقاش، نویسنده و روزنامهنگاری بود که هرگز در یک قالب نماند و هر اثرش، دعوتی بود به بازاندیشی در زمان و زیستن.
به گزارش سرمایه فردا، مهدی سحابی را نمیتوان در یک عنوان خلاصه کرد. او نه فقط مترجم «در جستوجوی زمان از دست رفته» بود، بلکه خود، در جستوجوی معنا، تصویر و تجربه زیسته حرکت میکرد. از کوچههای قزوین تا آتلیههای رم و پاریس، از بوم نقاشی تا صفحه روزنامه، از قاب دوربین تا واژههای پروست، سحابی همواره در حال عبور بود—از مرزها، از فرمها، از زمان. او ترجمه را نه صرفاً انتقال زبان، که بازآفرینی جهان میدانست. نقاشیهایش، مجسمههایش، و حتی ماشینهای قراضهاش، همگی روایتهایی بودند از جهانهایی که باید دوباره دیده، شنیده و فهمیده شوند. در سالروز خاموشیاش، آنچه باقی مانده نه فقط آثارش، که پرسشهایی است که در ذهن ما کاشت: آیا ما نیز همچنان میتوانیم به اندازه او، با زبان، با تصویر، با زمان، صادقانه و عمیق مواجه شویم؟ این یادداشت، دعوتی است برای بازخوانی آن مسیر. مسیری که سحابی پیمود تا ما نیز بتوانیم بپرسیم، ترجمه کنیم، و دوباره ببینیم.
در این یادداشت، میکوشیم ردپای او را مرور کنیم؛ از محله راه کوشکِ قزوین تا آتلیههای رم و پاریس؛ از ترجمهی سهمگینِ «در جستوجوی زمان از دست رفته» تا نمایشگاهِ ماشینهای قراضه؛ و از آنگاه که قلم و بوم را کنار گذاشت به آنکه ترجمه را مأمورِ بازگشت به معنا کرد.
در محلهی راه کوشکِ شهر قزوین متولد شد؛ در خانهای با اُرسیها و شیشههای رنگی که تخیل کودکانه را به پرواز درمیآورد. کودکیاش با بالا رفتن از درخت و چِیدن پروانه همخوانی نداشت؛ او بیشتر مینشست و نگاه میکرد، تفحص میکرد، دنیایش را با چشم نقّادِ کودکی میساخت. آن تجربهها، نقطه آغاز یک زیستن هنری بودند؛ جایی که بازی با تختهای چوبی و گلهای لالهعباسی جلوهی طرحی بود برای مخاطبانی که معنیِ «شیفتگی به آنچه هست» را درک میکنند.
تحصیل در دبیرستان البرز، راهی به دانشکده هنرهای تزئینی باز کرد؛ اما همچون بسیاری از مسیرهای او، نیمهکاره ماند، زیرا روحِ سرکشِ او خانه در یک حرفه نمینمود.
اروپا؛ و برگزیدنِ دسترس به جهان
سحابی در دهه ۶۰ شمسی، راهی ایتالیا و بعد فرانسه شد؛ تجربهای که به او زبانها آموخت (ایتالیایی، فرانسوی، انگلیسی) و ابزار فهمِ جهانی نوین را فراهم آورد. در رم به مرمت تابلوهای کهن پرداخت؛ تجربهای که شاید ذهنش را از «نقاش صرف» فراتر برد و به درکی ترکیبی از هنرِ تجسمی، زمان و معنا سوق داد.
وقتی به ایران بازگشت، سینما را آزمود و سپس آن را رها کرد؛ به طراحی، عکاسی، روزنامهنگاری، ترجمه روی آورد. هر مرحله، چون لایهای تازه بر تجربههای قبلیاش نشستو او زیستن را تبدیل به کارگاهِ مداومی کرد که در آن هنر، زبان، دید و معنا در تقابل و امتزاج بودند.
در میان آثار او، ترجمه جایگاهی ویژه دارد؛ ترجمهای که از هفتههای کوتاهِ ترجمه روزنامهای فراتر رفت و به پروژههایی عظیم تبدیل شد. هنگامی که او ترجمه «در جستوجوی زمان از دست رفته» اثر مارسل پروست را آغاز کرد، مسئلهای بود فراتر از بازگرداندن واژگان؛ این ترجمه، چالشی بود برای «زمان»، «خاطره»، «هستی» و رابطهاش با فرد و جامعه.
نویسندهای گفته است: «اگر کاری نکرده بود جز اینکه ما را به شناخت هزارتوی فرم و معنای پروست فرابخواند، کافی بود.» اما سحابی انتخاب کرد قدم فراتر نهد و مترجمی شود که زبان را لایهبهلایه میکاود، غالباً همین کار را با آثاری از استاندال، بالزاک، کالوینو و دیگران انجام داد.
انتخابِ متونی که «خواندنشان دو سال زمان میخواست» معنایش این بود که او ترجمه را صرفِ کارِ فرهنگی تلقی نمیکرد، زیستنِ فرهنگی؛ زیستنی که زبان را باز مینویسد و مخاطب را با «اثر» مواجه میسازد.
در عین حال، سحابی هیچگاه از تجسمِ بصری فاصله نگرفت. مجموعه «ماشینهای قراضه» (سال ۱۳۶۰) به گونهای نمایشگاه شد که آهنپارهها را از بطنشان بیرون کشید و آنها را شاعرانه ساخت؛ همانگونه که لیلی گلستان گفته بود: «لطیف بودند. تلطیفشان کرده بود. شاعرانه بودند.» این ترکیبِ صنعت/آهن/زندگی/هنر، گواهی بود بر آنکه سحابی مدام میخواست «راویِ جهانهای مغشوش» باشد و آنچه روی سطح قرار دارد را به ژرفا بکشاند.
عکاسی هم اگرچه تجربهای جانبی به نظر میرسد، در روایتِ او بخشی از انسجامِ بزرگتر بود؛ ثبتِ آنچه دیده نمیشود، آنچه در پسِ نگاهمان جا میماند.
در ۱۸ آبان ۱۳۸۸ در پاریس چشم از جهان فرو بست. پیکرش به ایران بازگردانده شد و در قطعه هنرمندان به خاک سپرده شد؛ نمادی که تعلقِ او به ایران تا آخرین قطره زندگیاش باقی ماند.
در یادداشتی به جا مانده از او میخوانیم:
«دوباره تنها شدیم. چقدر همهچیز کند و سنگین و غمناک است. بهزودی پیر میشوم. بالاخره تمام میشود…»
این بازتابِ آگاه از زمان و فنا، همان دغدغه اصلی او بود: زمان را سنجیدن، معنا را کاوشیدن و در برابر پوچی ایستادن.
میراثِ مهدی سحابی، به عنوان هنرمندی چندوجهی، به ما نشان میدهد که یک «حرفه» لزوماً نقطه پایان نیست، که هنرمند میتواند مسیرها را بشکند، نهادها را تجربه کند، از رسانه بگذرد، از بوم و قلم فراتر رود و در همه، همان نگرش پرسشگر زنده بماند. او نگاه کرد، ثبت کرد، ترجمه کرد، و شکل داد و این مسیر، همچنان در مخاطب ایرانی جاری است.
امروز وقتی به ترجمههای او رجوع میکنیم، وقتی آثارِ تجسمیاش را مرور میکنیم یا فضاهای عکاسیشده و ثبتشدهاش را مینگریم، درمییابیم که سحابی «زبانِ میانهنرها» را انتخاب کرد. زبانِ عبور از مرزها، زبانِ نسبتِ انسان با زمان، زبانِ شکستنِ فاصله بین مخاطب و اثر.
از آنسو، پرسش باقی است: آیا امروز، ما به اندازه او «زمان» را میکاویم؟ آیا ترجمه برایمان صرفاً برگردان نیست، یا تجربهای عمیق از «مواجهه» با فرهنگِ دیگری است؟ آیا هنرهای تجسمی ما هنوز به شکلی که او عرضه میکرد، به زبانِ جهان متصلاند؟
سحابی به ما نشان داد که هویت هنری صرفاً در مجموعهای از آثار نیست، که در جریانِ تجربه است؛ در عبور از شکلها، در مواجهه با زمان، در جستوجوی پاسخ برای پرسشهایی که زمانِ ما تولید میکند. و در این روز، سالروزِ رفتنش، شاید بهترین ادای یاد و احترام همین باشد: اینکه دوباره بنشینیم، نگاه کنیم، ترجمه کنیم، ببینیم و بپرسیم.
شاید اگر بخواهم خلاصه بگویم، باید بنویسم: مهدی سحابی زیستِ هنر را مانند ساختنِ داستانی بلند دید؛ داستانی که در آن، زندگی، ترجمه، عکس، نقاشی، مجسمه و روزنامهنگاری همگی فصلهایی از همان روایتاند. و برای ما، مخاطبان امروزِ ایران، او راهی باز گذاشت: راهی به سوی «زبان» و «معنا»؛ راهی که همچنان باید پیموده شود.
ملک میرمهدی
تمام حقوق برای پایگاه خبری سرمایه فردا محفوظ می باشد کپی برداری از مطالب با ذکر منبع بلامانع می باشد.
سرمایه فردا