از یک بوسه پنهانی در راهپله تا دیداری تلخ در اتاق بیمارستان، عباس امامی داستانی را روایت میکند که در آن عشق، سکوت، و خاطره در هم تنیدهاند. این نوشته، قصهی دو نفر است که سالها از هم دور بودند اما هیچگاه از دل هم نرفتند؛ قصهای که با یک جمله ساده آغاز شد: «میخوام یه چیزی بهت بگم» و با همان جمله، سالها بعد، به اوج رسید.
عباس امامی در این روایت کوتاه، با نگاهی لطیف و بیپیرایه، خاطرهای از نخستین لمس عاشقانه تا واپسین دیدار بیمارستانی را به تصویر میکشد؛ روایتی که در سکوتهایش، حرفهایی هست که هیچکس نباید میفهمید. این نوشته، نه فقط شرح یک دلدادگی خاموش، بلکه بازتابی از گذر زمان، دلتنگیهای بیصدا و لحظههاییست که در حافظه عاطفی انسان حک میشوند.
هیچ کس نباید میفهمید!!!
-بهش گفتم:میخوام یه چیزی بهت بگم.
-گفت:خوب بگو.
-گفتم:در گوشیه.
-چادرشو کنار زد و گوششو نزدیک کرد؛ منم سرمو خم کردم نزدیک صورتش و بوسیدمش!!
همین جوری نگام کرد گفت:همین؟!!
گفتم:آره، پله ها رو دو تا یکی کردم رفتم پشت پنجره سرم رو چسبوندم به شیشه چشمامو گرد کردم ابروهامو دادم بالا و زبونمو درآوردم براش.همین طوری تو
حیاط وایستاده بود و چشم از من بر نمیداشت. منم مثل کسی که قلعه ای را فتح کرده باشه تو پوستم نمی گنجیدم. نقشه ام گرفته بود، بوسیدمش.
-دانشگاه قبول شدم. سال ها گذشت. هر چند وقت یه بار از مادر حالشو میپرسیدم. می گفت:خوبه. سوال بعدی رو هم از بس پرسیده بودم خودش جواب می داد: نه هنوز ازدواج نکرده.
یه روز مادر زنگ زد گفت: ” او” بیمارستان بستری شده و دیگه ادامه نداد.
با اینکه تو همه این سال ها ندیده بودمش ولی میدونستم هست همین بودنش یه جورایی بهم آرامش می داد. وقتی گفت بیمارستانه یهو دلتنگ شدم، آرام و قرارم رفت به بهانه ای عازم شهرستان شدم، مستقیم رفتم بیمارستان سراغ بخش زنان رو گرفتم. اسمشو که گفتم اتاقشو نشونم دادن. وقتی متوجه شدم برای چی بستری شده همه اشتیاق و هیجان دیدنش به یکباره فرو ریخت. چند بار خواستم برگردم، ولی پاهام منو جلو میکشید. اتاقش ته راهرو بود. گر گرفته بودم، کف دستم عرق کرده بود.
یهو یادم افتاد چرا دست خالی اومدم؟ برگشتم از گل فروشی بیمارستان یه سبد گل خریدم. حالا اشتیاق دیدنش برام بیشتر شد، اون گل ها دیگه مال من نبود؛ انگار گل ها منو میکشوندن طرف اتاقش، وقتی رسیدم اول مکث کردم، بعد از اون همه سال چه شکلیه؟سرم رو کردم داخل اتاق دیدم یه نفر تنها خوابیده، خیره شده به پنجره، فکر کردم خوابه، گفتم سبد گلو میزارم میرم. برگشت به طرفم.بیماری صورتشو تکیده کرده بود، موهای کوتاهش به سفیدی میزد. لحظه ای بهم خیره شدیم. گفت:اومدی؟ گفتم: سلام تازه خبردار شدم. لبخند تلخی زد، با دست اشاره کرد بشین، کنار تختش نشستم.
هر دو ساکت انگار هیچ حرفی نداشتیم، آنقدر سکوت اذیتم کرد که ناخودآگاه پرسیدم خوبی؟ گفت:آره بعد از سکوتی آزار دهنده ” او” پرسید:تو خوبی؟ گفتم:آره خوبم و خیره شدم به پنجره و سبد گل. گفت:چه گل های قشنگی! گفتم:آره قشنگه. دوباره سکوت حاکم شد. دست لاغرشو از زیر پتو آورد نزدیک دستم، یخ بود پرسیدم:سردته؟گفت نه. سوال کردم کی مرخص میشی؟ گفت نمیدونم.
آنقدر فضا برام سنگین بود که تصمیم گرفتم خداحافظی کنم، بلند شدم. دستمو گرفت گفت:میخوام یه چیزی بهت بگم. گفتم: بگو گفت قول بده به کسی نگی. چشمامو بستم یعنی باشه. صداش ضعیف بود سرمو بردم نزدیک صورتش؛یهو منو بوسید، خودمو عقب کشیدم و ناخودآگاه گفتم همین؟!!خندید آنقدر بلند که به سرفه افتاد؛ تلافی همه سکوت اون مدت رو درآورد. گفت:خیلی وقت بود می خواستم بهت بگم و دوباره به پنجره خیره شد!!!
تمام حقوق برای پایگاه خبری سرمایه فردا محفوظ می باشد کپی برداری از مطالب با ذکر منبع بلامانع می باشد.
سرمایه فردا