داستان سقوط حنا

داستان سقوط حنا

حنا روزی افتخار مرغدونی بود؛ مرغی پرکار، محبوب و پرحرف‌وحدیث. اما روزگار اوج، جای خود را به روزهای بی‌تخم، پرخاشگری و آشوب داد. وقتی دیگر نه تخمی می‌گذاشت، نه آرامشی باقی می‌گذاشت، تصمیمی سخت در انتظارش بود. حتی نگاه آخرش هم نتوانست مانع شود. این روایت، قصه سقوطی است که با خاطره آغاز شد و با واقعیت پایان گرفت.

گاهی یک مرغ، فقط یک مرغ نیست. گاهی تبدیل می‌شود به استعاره‌ای از نظم، خاطره، قدرت، و زوال. داستان «حنا» نه صرفاً حکایت یک پرنده پیر و دردسرساز، بلکه بازتابی از تصمیم‌های دشوار در برابر خاطراتی است که دیگر کار نمی‌کنند. عباس امامی در این روایت کوتاه، با نگاهی انسانی و نمادین، از لحظه‌ای می‌گوید که احساس، منطق و مسئولیت در برابر هم قرار می‌گیرند.

دیدن حنا در آغوش پدر خوشایند نبود. حس سنگینی در دلم نشست. سرم را بالا گرفتم و پرسیدم: «کجا می‌بریش؟» پاسخی نداد، اما من می‌دانستم مقصد کجاست. حنا مدت‌ها بود که دیگر تخم نمی‌گذاشت. روزگاری تخم‌های دو زرده می‌کرد، گاهی حتی روزی دو تخم. میان مرغ‌ها زبانزد شده بود. اما آن روزها گذشت. تخم‌گذاری‌اش شد یک روز در میان، بعد هفته‌ای یک‌بار. نقش سابقش را از دست داده بود.

پدر معتقد بود حنا مزاحم بقیه است. موقع غذا نوک می‌زند، نظم را به هم می‌ریزد، زیاد می‌خورد و حتی تخم مرغ‌های دیگر را می‌خورد. مرغدونی به هم ریخته بود. اما معلوم بود کسی دارد بازی را به هم می‌زند تا بماند. چند بار واسطه شدیم تا آسیبی نبیند، اما هر بار از فرصت سوءاستفاده کرد و دوباره همان مسیر را رفت. حتی مرغ‌های دیگر هم از این بی‌نظمی سود می‌بردند و تخم نمی‌گذاشتند. ادامه این وضعیت خسته‌کننده شده بود. باید تصمیمی گرفته می‌شد، وگرنه همه چیز از دست می‌رفت.

وقتی پدر پاهای حنا را گرفت و او را سرنگون کرد، فهمیدم دیگر راهی نمانده. حتی وقتی سرش را به سختی بلند کرد و با چشمان زردش نگاهم کرد، دلم نسوخت. بال‌هایش باز شده بود، تاجش کج افتاده بود روی چشمش. خودش مسبب این پایان بود. حنا روزی افتخار مرغدونی‌های محل بود. هر جا می‌رفتیم، حرفش بود. همه چیز در رفاه بود. اما از وقتی آسایش دیگران را به هم زد، حتی خروس محله هم از او دفاع نکرد.

دیدگاهتان را بنویسید