در بزنگاههایی که سیاست به سطح ادراک عمومی کشیده میشود، پروژهای آرام اما عمیق در حال شکلگیری است؛ پروژهای که میخواهد ایران را از نظام سیاسیاش جدا سازد، نه با گلوله، بلکه با واژه. این نوشته از دل گفتمان فلسفهسیاسی بیرون آمده تا پرده از راهبردی بردارد که هدفش تضعیف همبستگی ملی، تحریف اراده عمومی و تبدیل ایران از یک کنشگر زنده به یک شئی تاریخی بیصداست.
به گزارش سرمایه فردا، تفکیک ایران از نظام حاکم بر آن راهبرد برآمده از اتاق فکرهای آمریکایی صهیونیستی است. این راهبرد ادراکی بناست تا ازاز یک سو میان انسان ایرانی با شهروندِ ایرانی فاصله بگذارد. گویی که ما به عنوان شهروندان یک واحد سیاسی یا ما به عنوان انسان ایرانی منافع متفاوتی داریم. این تفکیک که نهایتاً سر از اصطلاح مجعول جنگ جمهوری اسلامی با ایران در میآورد، بنا دارد تا میان منافع شهروندی و هویتی فاصله اندازد. مثلا پایگاه موشکی منافع شهروندی من است ولی این ادراک میگوید اینها مربوط به تویِ انسان ایرانی نیست.
این پروژه تفکیکی، که در لباس شعارهای مردمپسند و واژگان بهظاهر خنثی عرضه میشود، در واقع تلاشی است برای پدید آوردن یک دوگانگی مصنوعی در درون ذهن ایرانی. در این بازی زبانی، “ایران” بهمثابه یک هستی فرهنگی، تاریخی و عاطفی تصویر میشود، و “جمهوری اسلامی” بهعنوان یک نظام سیاسی عارضی و تحمیلی جلوه داده میشود. این در حالی است که در منطق فلسفه سیاسی، هیچ هویت سیاسیای را نمیتوان از بستر تاریخی و فرهنگی آن جدا کرد، زیرا هر دولت یا نظام سیاسی، برآمده از اراده معطوف به بقا و تداوم یک ملت است. به تعبیر هگل، دولت تبلور عینی روح یک ملت است، نه صرفاً یک قرارداد مکانیکی میان افراد منفرد. بنابراین، تفکیک میان ایران و جمهوری اسلامی به معنای انکار خودآگاهی تاریخی ایرانی است.
آنچه در این پروژه دیده میشود، نوعی تحریف اراده عمومی بهمثابه یک “اراده انتزاعی” است. آنان که شعار “نه به جمهوری اسلامی، آری به ایران” سر میدهند، گمان میبرند که میتوانند یک کلّ تاریخی را به اجزاء گسستهای تقسیم کنند، بیآنکه پیوندهای درونی آن فرو بپاشد. اما چنین پروژهای در عمل به فروپاشی هویت جمعی و انکار ظرفیت خودبسندگی سیاسی میانجامد. اراده عمومی، در سنت روسو، ترکیبی از ارادههای جزئی نیست، بلکه یک کلّ زنده و خودبنیاد است که حول یک غایت مشترک شکل میگیرد. در مورد ایران، این غایت در پیوند عمیق میان دین، ملیت و سیاست تبلور یافته است؛ سه عنصری که در طول تاریخ، چه در عصر صفوی و چه در انقلاب اسلامی، همواره همپوشان و درهم تنیده بودهاند.
از این رو، پایگاههای موشکی، صنایع دفاعی، شبکههای منطقهای و ظرفیتهای مقاومت، صرفاً نمادهای یک دستگاه حکومتی نیستند؛ اینها تجسم عینی اراده معطوف به استقلال و بقا هستند. وقتی گفته میشود این زیرساختها به توِ “شهروند” ربطی ندارد، در واقع یک گسست ادراکی القا میشود که نهایتاً فرد را از مفهوم “ملت-دولت” جدا میکند. این جداشدگی، آنگونه که کارل اشمیت میگوید، اساساً به انکار سیاست بهمثابه حوزه تشخیص دوست و دشمن منتهی میشود. در فضای چنین انکاری، شهروند به یک مصرفکننده رفاه یا حقوق فردی تقلیل مییابد و نسبت او با امر سیاسی، صرفاً در قالب نارضایتیهای انفعالی تعریف میشود.
در نگاه فلسفه سیاسی، سیاست پیش از آنکه قرارداد اجتماعی یا اداره امور عمومی باشد، صورتبندی اراده یک جمع است؛ ارادهای که در لحظات بحرانی خود را به مثابه “ملت” آشکار میکند. جنگ، تحریم، و محاصره اقتصادی، همگی نقاط ظهور این ارادهاند. آنچه پروژه تفکیک ایران از نظام میخواهد، ناتوانی در تولید این اراده و فرسایش سرمایه اجتماعی است. آنان با تبلیغ گزارههایی چون “مردم ایران گروگان جمهوری اسلامیاند” یا “این جنگ، جنگ حکومت است نه مردم”، تلاش میکنند تا استعداد بسیج و همبستگی را از درون تهی کنند. در این وضعیت، امر سیاسی جای خود را به اخلاق فردی یا نوعی صلحطلبی منفی میدهد که در نهایت هیچ ظرفیت دفاعی و مقاومتی از آن برنمیخیزد.
نکته مهمتر، تقلیل هویت ایرانی به امری صرفاً جغرافیایی یا باستانی است. ایران، آنچنان که در این پروژه تصویر میشود، یک ایران موزهای، ایران تخت جمشید، یا ایران شاعرانه حافظ و سعدی است، بیآنکه حیات سیاسی و اراده امروزین داشته باشد. این نگاه، عملاً از ایران یک شئی تاریخی میسازد، نه یک کنشگر سیاسی در صحنه بینالملل. در واقع، آنان خواهان ایرانیاند که در جهان سیاست، بیصدا و بیقدرت باشد و نهایتاً به یک فضای فرهنگی نرم و منفعل بدل شود. اما ایران، همواره ایران بوده است به شرط مقاومت و دفاع از خویشتن. به تعبیر دکتر شریعتی، ملت بودن یعنی داشتن آرمان مشترک، دشمن مشترک، و تاریخ مشترک؛ چیزی که با پروژه تفکیک، فرو میریزد.
این پروژه، همزمان، تکنولوژی روانی خاصی را به کار میگیرد: تبدیل ایرانی به یک فرد خصوصی، منزوی و بریده از جمع. این روانشناسی انزوا، عنصر کلیدی در فلسفه سلطه و استیلاست. فردی که خود را تنها و غیرسیاسی میبیند، دیگر نمیتواند حامل سنت و تاریخ سیاسی خویش باشد و آماده پذیرش هر مدل «نجاتبخش» بیرونی میشود. درست به همین دلیل است که در حملات رسانهای و شبکههای اجتماعی، بیش از هر چیز، ایدههای “زندگی عادی” و “حق شادی فردی” برجسته میشوند؛ ایدههایی که اگرچه در نگاه اول مشروع و انسانیاند، اما در این بستر، نقش ابزار تقلیل امر سیاسی به امر فردی و حاشیهای را ایفا میکنند.
مفهوم ملت در ایران، از جنس یک اجتماع زیستی صرف یا قرارداد لیبرالی نیست؛ بلکه پیوندی قدسی و تاریخی است که حامل معنای فداکاری، شهادت و ایثار است. این پیوند، به صورت نهادی در قالب سپاه، بسیج، و شبکههای جهادی منطقهای متجلی شده و در عرصه بینالملل، به عنوان قدرت نرم و سخت ایران عمل میکند. قطع این پیوند، مساوی است با انکار ایران در مقام یک کنشگر کلان. همانطور که اشمیت اشاره میکند، دشمنان همواره میکوشند سیاست را به «غیرفرهنگی» و «غیراخلاقی» تقلیل دهند تا ملتی را از تشخیص موقعیت و کنش مؤثر محروم کنند. در اینجا، حذف مفهوم جمهوری اسلامی از ایران، گامی است به سوی خلع سلاح فرهنگی و سپس مادی ملت.
در این میان، وظیفه متفکر سیاسی، بازگرداندن امر سیاسی به سطح آگاهی عمومی است. یعنی نشان دادن این حقیقت که جمهوری اسلامی، نه بهعنوان یک برچسب، بلکه بهعنوان تداوم منطقی تاریخ و فرهنگ ایرانی ـ اسلامی، در واقع تجسم عینی همان میل به استقلال و عزت ملی است. هر پروژهای که بخواهد این پیوستار را بشکند، در عمل، به دنبال استعمار مجدد ذهن و کالبد ایرانی است. این پروژه، شاید در ظاهر به نام آزادی، کرامت انسانی یا رفاه مطرح شود، اما در عمق، چیزی جز بازگرداندن ایرانی به موقعیت پیشاملی و مستعمراتی نیست.
اینک، مسئله پیش روی ما صرفاً یک بحث نظری یا اختلاف گفتمانی نیست، بلکه یک پرسش هستیشناسانه است: آیا ما میخواهیم بهعنوان یک ملت زنده در تاریخ بمانیم، یا بهعنوان یک جغرافیای زیبا در کاتالوگ گردشگری جهانی ثبت شویم؟ پاسخ به این پرسش، در نهایت، به انتخاب میان جمهوری اسلامی و یک ایرانِ بدون اراده ختم میشود. این همان انتخابی است که هر نسل باید با تمام وجود بپذیرد و مسئولیت تاریخی آن را بر عهده گیرد. به بیان دیگر، جمهوری اسلامی، نه صرفاً یک نظام سیاسی، بلکه نماد ارادهای است که ایران را به یک بازیگر معاصر و مقتدر در جهان بدل کرده است.
اگر این اراده و این پیوند قدسی حفظ نشود، ایرانی باقی نخواهد ماند که بتوان برای آن ادبیات، موسیقی، یا حتی خاطرهای از “ایران” داشته باشیم. به همین دلیل، تفکیک ایران از نظام، صرفاً یک پروژه سیاسی نیست، بلکه تلاشی برای انکار وجود تاریخی ماست؛ کوششی برای خاموش کردن صدای یک ملت در جهان. پاسداشت این وحدت، وظیفهای است سیاسی، فلسفی و در عین حال اخلاقی؛ وظیفهای که هر ایرانی، نه بهعنوان شهروندی منفرد، بلکه بهعنوان حامل تاریخ و روح یک ملت، باید بر عهده گیرد.
نویسنده: مهرداد احمدی
تمام حقوق برای پایگاه خبری سرمایه فردا محفوظ می باشد کپی برداری از مطالب با ذکر منبع بلامانع می باشد.
سرمایه فردا