هیئت ژوری در خواستگاری

هیئت ژوری در خواستگاری

در این روایت طنز از منصوره رضایی، خواستگاری به صحنه‌ای از بازار برده‌فروشان تبدیل می‌شود؛ جایی که مادرشوهر، خواهرشوهر و خاله‌ها با نگاه‌های دقیق و پرسش‌های عجیب، ظاهر دختر را ارزیابی می‌کنند. از زاویه روسری تا رنگ پیژامه، همه چیز زیر ذره‌بین قرار می‌گیرد تا در نهایت، با تأیید خاله‌خانم، داماد اجازه ورود پیدا کند. این خاطره، نقدی شیرین و گزنده بر رسوم غیرمنطقی و نگاه کالایی به دختران در برخی سنت‌های خواستگاری است.

به گزارش سرمایه فردا، سرانجام داماد خرخوان از در وارد شد؛ یعنی وارد شدند. هم راضیه و هم مادرشوهرِ بالقوه، گفته بودند رسم دارند همان جلسه اول با پسرشان تشریف می‌آورند. من هم بسی خوشحال شدم که دیگر نیازی به شینیون و میزامپلی و پیرایش گیسوانم نیست و چون چادر سر می‌کنم، مهم نیست زیرش چه بپوشم و چه نپوشم. بنابراین یکی از پیراهن‌های گشاد و خنک بابا را پوشیدم که برای من حکم تونیک را داشت. سر یکی از آستین‌هایش کمی پاره بود و روی آستین دیگرش مقداری رنگ ساختمان ریخته بود که اصلاً مهم نبود؛ چون چادر رویش را می‌پوشاند. شلوارم هم که اصلاً پیدا نبود. اگر هم پیدا بود، چاره‌ای جز پوشیدن همین پیژامه گل‌گلی نداشتم چون طبق معمول بقیه لباس‌هایم نشُسته بود؛ اما در انتخاب چادر و روسری نهایت دقت را به‌کار بردم. یک روسری آبی براق و چشم‌نواز پوشیدم و نوک مثلثی‌شکلش را از چادر بیرون گذاشتم تا حسابی دلبری کنم.

رأس ساعت مقرر، زنگ خانه به صدا درآمد. از وقت‌شناسی و آداب‌دانی مهمانان جدید خوشم آمد. معلوم بود آدم حسابی و فرهیخته هستند. مامان به استقبالشان رفت و من برای آخرین‌بار زاویه ۴۵ درجه روسری‌ام را با چادرم تنظیم کردم. هرچه گوش تیز کردم، صدای کلفت سلام یا گام‌های استوار مردانه‌ای نشنیدم.

یک، دو، سه و چهارخانم از در وارد شدند. چهاربار سلام کردم. چهاربار دست دادم. چهاربار لبخند زدم. چهاربار گوشه روسری‌ام را تنظیم کردم. چهاربار چادرم را محکم‌تر گرفتم. چهاربار توی صورتم زل زده شد. مامان که مثل من منتظر نفر پنجم بود، سرک کشید داخل حیاط؛ لبخندی زورکی زد و گفت: «ببخشید! مگه نفرمودین آقازاده‌تون هم تشریف میارن؟» یکی از چهارخانم که لابد مادرشوهر بود، با لبخندی زورکی‌تر از مامان گفت: «دم در هستن. رسم ما اینه که اول، مادر و خواهر و خاله‌ها دختر رو بی‌حجاب می‌بینن، اگه پسندیدن به داماد اذن دخول می‌دیم.»

انگار آمده بودند بازار که جنس محبوبشان را بپسندند و انگار بلاتشبیه، آمده بودند زیارت که اذن دخول صادر کنند! من و مامان از این رسم عجیب جا خورده بودیم و برّوبر به هم نگاه می‌کردیم.

زن دومی که کپی مادرشوهر بود و احتمالاً خاله داماد می‌شد، با لحنی که سعی می‌کرد مهربانانه باشد، گفت: «دخترجون! وای اسمتو یادم رفت. امان از این حواس پرت. پاشو پاشو چادرتو در بیار، ما قد و بالا و موهاتو ببینیم. والا شاید کچل بودی یا شپش داشتی.»

با ادای جمله آخر، همه زن‌ها انگار لطیفه خیلی بامزه‌ای شنیده باشند، زدند زیر خنده. انگار آب سرد ریختند روی سرم. کم مانده بود بپرم توی بغل مامان و مثل وقت‌هایی که نمی‌دانم باید چه‌کار کنم، بزنم زیر گریه. موهایم به جهنم، پیراهن پاره و رنگی بابا و شلوار گل‌گلی زانوانداخته‌ام را چه می‌کردم؟ زاویه روسری‌ام را بگو که به چه سختی تنظیمش کرده بودم.

ازطرفی نگران موهای پریشانم بودم و ازطرف دیگر فکر پسندیده‌نشدن توی دلم چنگ می‌انداخت. چهارجفت یا به عبارتی هشت‌عدد چشم رنگارنگ زل زده بودند به من و مثل استاد داورهای پایان‌نامه، بادقت ارزیابی‌ام می‌کردند. دوست داشتم مثل بچگی بروم زیر چادر مامان و برای بقیه شکلک در بیاورم. زن‌ها انگار وسط بازار برده‌فروش‌ها بودند. همان‌طور خریدارانه زل زده بودند به من و هرازگاهی پچ‌پچی هم می‌کردند.

پس از دقایق ممتد و طولانی، مادرشوهر که حکم سرداور را داشت، فنجانش را گذاشت روی میز و داورانه‌تر براندازم کرد و سرش را به نشانه تأیید تکان داد. خواهرشوهرها هم شیرینی‌هایشان را خوردند که یعنی عروس را پسندیده‌اند. فقط مانده بود خاله‌خانم که باید منتظر می‌ماندیم و می‌دیدیم سرش را به سمت پایین تکان می‌دهد یا بالا. حس می‌کردم به‌جای قلب یک بچه‌گنجشک توی سینه‌ام ورجه‌وورجه می‌کند و همه حضار صدای جیک‌جیکش را می‌شنوند. بالاخره خاله‌خانم عینک نزدیک‌بینش را از چشم برداشت و با صدای نازک و تودماغی‌اش گفت: «دخترجونی! موهات همین قدره؟ آخه راضیه‌جونی خیلی از زلفای افشونت تعریف کرده بود. می‌گفت گیسوکمندی و موهات تا زانوهات می‌رسه.»

توی دلم هرچه بدوبیراه بلد بودم نثار راضیه کردم. «خدا لعنتت کنه دختر! مگه من تهمینه یا سیندرلا هستم؟ خدا می‌دونه برای بازارگرمی دیگه چه دروغایی سر هم کردی. بذار اینها برن، به حسابت می‌رسم.»

خاله‌خانم منتظر پاسخ من یا رویش و نمایش بیشتر موهایم بود. لبخند هیستریکی زدم و گفتم: «راضیه‌جون لطف دارن. حالا نه تا زانو، ولی تا انتهای کمرم می‌رسه؛ اما چون الان بستمش، کوتاه به نظر میاد.» دیگر نگفتم از بس نشستمشان چسبیده کف سرم و از بس شانه نکردمشان یک مشت شده.

خاله‌خانم عذرم را پذیرفت و گردن کوتاهش را به سمت پایین چرخاند و جهت محکم‌کاری شیرینی‌اش را هم نوش جان کرد. پس از اتمام داوری هیئت ژوری، النگوهای مادرشوهر رفت توی کیف پر زرق و برقش. گوشی یازده دوصفرش را درآورد و از جناب شازده دعوت کرد بیاید داخل.

 

منصوره رضایی

یکی‌شون خیلی خوبه

[خاطراتی طنز از خواستگاری دختران]

نشر مهرستان

دیدگاهتان را بنویسید