آن روزها، سینمای کودک ایران پر بود از جادوهای ساده و صمیمی. «خانه دوست کجاست» با قدمهای آرام احمد، «بچههای آسمان» با دویدنهای بیکفش علی، «کلاهقرمزی و پسرخاله» با شیطنتهای دوستداشتنی، «دزد عروسکها» با ترس و هیجان کودکانه، و «مدرسه موشها» با صدای گرم خانم مربی، همه و همه بخشی از حافظه جمعی ما شدند. این فیلمها نهتنها کودکان را مسحور میکردند، بلکه دل بزرگترها را هم میبردند. قصهها ساده بودند، اما عمیق؛ فانتزیها کودکانه بودند، اما هوشمند؛ و مهمتر از همه، ریشه در فرهنگ و زیستبوم خودمان داشتند.
اما حالا، در سال ۱۴۰۴، این سینما دیگر آن شور و شوق را ندارد. سالنها پر شدهاند از کمدیهای سطحی و فیلمهای تجاری بیروح. قصههای جادویی که روزی کودکان را به دنیایی دیگر میبردند، جایشان را به شوخیهای تکراری و شخصیتهای بیهویت دادهاند. دیگر خبری از آن خلاقیت بیمرز نیست، از آن پیوند عمیق با فرهنگ ایرانی، از آن نگاه انسانی و خیالانگیز.
چه شد که این ستاره درخشان کمفروغ شد؟ چرا سینمای کودک، که روزی افتخار جشنوارههای جهانی بود، امروز به حاشیه رانده شده است؟ در ادامه این روایت، ابتدا به دلایل موفقیت آن دوران طلایی خواهیم پرداخت—به ویژگیهایی که آن آثار را ماندگار کرد. سپس، در بخش دوم، هفت دلیل اصلی افول این سینما را مرور میکنیم؛ شاید بتوانیم راهی برای بازگشت به آن خاطرههای شیرین پیدا کنیم. شاید هنوز برای قصه گفتن دیر نشده باشد.
سینمای کودک و نوجوان ایران
در روزگاری نهچندان دور، سینمای کودک و نوجوان ایران قصههایی میگفت که ساده بودند، اما در دلشان دنیایی از معنا موج میزد. قصههایی که نه فقط کودکان را سرگرم میکردند، بلکه دل بزرگترها را هم میبردند. آنها را به فکر فرو میبردند، به گذشتهشان پیوند میزدند، و گاهی اشک به چشمشان میآوردند.
یکی از آن قصهها، «خانه دوست کجاست» بود. احمد، پسربچهای از روستایی کوچک، دفترچه دوستش را اشتباهی با خود به خانه میبرد و برای بازگرداندنش راهی سفری میشود که بیشتر از آنکه جغرافیایی باشد، انسانی است. سفری به دل مسئولیت، صداقت و دوستی. کیارستمی با دوربینش، با بازیگران غیرحرفهای و با کوچههای خاکی روستا، جهانی ساخت که مخاطب را بیواسطه به دنیای احمد میبرد؛ دنیایی که در آن هر قدم، معنایی دارد.
سالها بعد، مجید مجیدی با «بچههای آسمان» قصهای دیگر گفت؛ قصهای از کفشهای گمشده، از دو کودک فقیر که با همدلی و استقامت، از دل محرومیت، امید بیرون میکشند. علی و زهرا، با دویدنهای بیوقفهشان، نهتنها دل کودکان را بردند، بلکه بزرگترها را هم با خود همراه کردند. آنقدر که این فیلم تا آستانه اسکار پیش رفت و نشان داد که سادگی، اگر با صداقت همراه شود، جهانی میشود.
در همین مسیر، علیرضا داوودنژاد با «نیاز» به سراغ کودکان کار رفت. قصهای بیادعا، اما پر از درد و تأمل. فیلمی که با بودجهای محدود، اما با نگاهی انسانی، توانست هم سرگرم کند و هم تلنگر بزند. این آثار، با الهام از نئورئالیسم ایتالیا، ثابت کردند که برای تأثیرگذاری، نیازی به جلوههای ویژه نیست؛ کافیست قصهای واقعی، احساسی صادقانه و نگاهی انسانی داشته باشی.
اما سینمای کودک آن دوران فقط در واقعگرایی خلاصه نمیشد. تخیل و فانتزی، ستون دیگر این بنا بود. «گلنار» با قصههای عامیانه و آهنگهای دلنشین، کودکان را به جنگلی جادویی برد؛ جایی که خرسها حرف میزدند و ماجراها رنگارنگ بودند. «دزد عروسکها» با طنز و هیجان، دنیایی ساخت که هم خنده میآورد و هم خیال. «مدرسه موشها» با عروسکهای دوستداشتنیاش، درسهایی از زندگی را در قالب بازی و سرگرمی به کودکان آموخت.
و «الو الو من جوجوام»، با آن جوجهتیغی سخنگو، با طنز ظریف و داستانی خانوادگی، نشان داد که فانتزی میتواند هم کودک را بخنداند و هم بزرگتر را به فکر فرو ببرد. این آثار، با دوری از کلیشههای غربی و تکیه بر خلاقیت و اصالت ایرانی، جهانی منحصربهفرد ساختند؛ جهانی که هنوز هم در خاطر بسیاری زنده است.
سینمای کودک آن سالها، قصهگو بود؛ قصههایی از دل مردم، برای دل مردم. قصههایی که ساده بودند، اما ماندگار.
«بچههای آسمان» تا آستانه اسکار رفت
در روزگاری که سینما هنوز بوی خاک کوچهها و صدای خندههای کودکانه را در خود داشت، فیلمهایی ساخته شدند که نه فقط سرگرمکننده بودند، بلکه ریشه در فرهنگ و جان مردم داشتند. فیلمهایی که با قصههای ساده، اما پرمغز، توانستند هم دل کودکان را ببرند و هم بزرگترها را به تأمل وادارند. یکی از آنها «کلاهقرمزی و پسرخاله» بود؛ عروسکی با صدای کودکانه و دیالوگهایی که هنوز هم در خانههای ایرانی زمزمه میشود. ایرج طهماسب و حمید جبلی، با طنزی بومی و شخصیتهایی ملموس، جهانی ساختند که برای مخاطب ایرانی آشنا و دوستداشتنی بود. قصهای از دوستی، صداقت و شیطنتهای کودکانه که به بخشی از حافظه جمعی ما بدل شد.
در همان سالها، «خواهران غریب» با موسیقی دلنشین و داستانی عاطفی از دو خواهر که بهطور اتفاقی یکدیگر را پیدا میکنند، دلها را لرزاند. آهنگ «مادر من، مادر من» هنوز هم در ذهن بسیاری زنده است؛ نوایی از عشق، خانواده و پیوندهای انسانی. «مریم و میتیل» نیز با قصهای از دو دختربچه و ماجرایی خیالانگیز، فضایی ساخت که کودکان ایرانی خود را در آن میدیدند. این نزدیکی فرهنگی، حس تعلقی میآفرید که خانوادهها را با اشتیاق به سالنهای سینما میکشاند.
اما این قصهها فقط در مرزهای ایران نماندند. «بچههای آسمان» تا آستانه اسکار رفت، و «خانه دوست کجاست» در جشنواره لوکارنو درخشید. این فیلمها با زبان محلی، اما پیامهایی جهانی، توانستند دل مخاطبان بینالمللی را نیز به دست آورند. داستانهایی از دوستی، تلاش، همدلی و انسانیت—بینیاز از ترجمه، بینیاز از جلوههای ویژه. «شاخ گاو» با قصه دوستی دو کودک روستایی، نمونهای دیگر بود که نشان داد سینمای ایران میتواند با تکیه بر فرهنگ بومی، پلی بسازد میان دلها و فرهنگها.
در قلب این سینما، فیلمسازانی ایستاده بودند که دغدغهشان نه فروش، بلکه تأثیر بود. عباس کیارستمی، مجید مجیدی، ایرج طهماسب، مرضیه برومند، کیومرث پوراحمد—نامهایی که با دقت، تعهد و عشق، آثاری خلق کردند که هم هنری بودند و هم مردمی. کیارستمی با کودکان روستایی، مجیدی با بازیگران محروم، طهماسب و جبلی با عروسکهایی که جان داشتند، جهانی ساختند که هنوز هم زنده است. جهانی که نشان داد اگر قصه از دل برآید، بر دل مینشیند—چه در ایران، چه در جهان.