سینمای کودک ایران؛ از خاطره‌های طلایی تا چالش‌های امروز

سینمای کودک ایران؛ از خاطره‌های طلایی تا چالش‌های امروز

سینمای کودک و نوجوان ایران که روزگاری با قصه‌های خیال‌انگیز، موسیقی‌های ماندگار و شخصیت‌های فرهنگی دل نسل‌ها را ربوده بود، امروز با چالش‌هایی جدی روبه‌روست؛ از ضعف در زیرساخت‌های اکران و افول خلاقیت تا سلطه گیشه و شکاف نسلی. مرور این مسیر، روایتی است از شکوهی که بود و خاموشی‌ای که هست—و شاید هنوز امیدی برای بازگشت باشد.

به گزارش سرمایه فردا، در آستانه سی‌وهفتمین جشنواره بین‌المللی فیلم‌های کودکان و نوجوانان، ذهن بسیاری از بزرگسالان امروز—همان کودکانی که دیروز با قصه‌های ایرانی بزرگ شدند—درگیر یک پرسش تلخ و تکراری است: آیا کودکان امروز هم می‌توانند خاطراتی به شیرینی آنچه ما از سینمای کودک دهه‌های ۶۰ و ۷۰ در خاطر داریم، برای خود بسازند؟ یا آن‌ها را بی‌صدا به دنیای انیمه‌های ژاپنی و ابرقهرمان‌های مارول سپرده‌ایم، بی‌آنکه قصه‌ای از خودمان برایشان باقی گذاشته باشیم؟

آن روزها، سینمای کودک ایران پر بود از جادوهای ساده و صمیمی. «خانه دوست کجاست» با قدم‌های آرام احمد، «بچه‌های آسمان» با دویدن‌های بی‌کفش علی، «کلاه‌قرمزی و پسرخاله» با شیطنت‌های دوست‌داشتنی، «دزد عروسک‌ها» با ترس و هیجان کودکانه، و «مدرسه موش‌ها» با صدای گرم خانم مربی، همه و همه بخشی از حافظه جمعی ما شدند. این فیلم‌ها نه‌تنها کودکان را مسحور می‌کردند، بلکه دل بزرگ‌ترها را هم می‌بردند. قصه‌ها ساده بودند، اما عمیق؛ فانتزی‌ها کودکانه بودند، اما هوشمند؛ و مهم‌تر از همه، ریشه در فرهنگ و زیست‌بوم خودمان داشتند.

اما حالا، در سال ۱۴۰۴، این سینما دیگر آن شور و شوق را ندارد. سالن‌ها پر شده‌اند از کمدی‌های سطحی و فیلم‌های تجاری بی‌روح. قصه‌های جادویی که روزی کودکان را به دنیایی دیگر می‌بردند، جایشان را به شوخی‌های تکراری و شخصیت‌های بی‌هویت داده‌اند. دیگر خبری از آن خلاقیت بی‌مرز نیست، از آن پیوند عمیق با فرهنگ ایرانی، از آن نگاه انسانی و خیال‌انگیز.

چه شد که این ستاره درخشان کم‌فروغ شد؟ چرا سینمای کودک، که روزی افتخار جشنواره‌های جهانی بود، امروز به حاشیه رانده شده است؟ در ادامه این روایت، ابتدا به دلایل موفقیت آن دوران طلایی خواهیم پرداخت—به ویژگی‌هایی که آن آثار را ماندگار کرد. سپس، در بخش دوم، هفت دلیل اصلی افول این سینما را مرور می‌کنیم؛ شاید بتوانیم راهی برای بازگشت به آن خاطره‌های شیرین پیدا کنیم. شاید هنوز برای قصه گفتن دیر نشده باشد.

سینمای کودک و نوجوان ایران

در روزگاری نه‌چندان دور، سینمای کودک و نوجوان ایران قصه‌هایی می‌گفت که ساده بودند، اما در دلشان دنیایی از معنا موج می‌زد. قصه‌هایی که نه فقط کودکان را سرگرم می‌کردند، بلکه دل بزرگ‌ترها را هم می‌بردند. آن‌ها را به فکر فرو می‌بردند، به گذشته‌شان پیوند می‌زدند، و گاهی اشک به چشمشان می‌آوردند.

یکی از آن قصه‌ها، «خانه دوست کجاست» بود. احمد، پسربچه‌ای از روستایی کوچک، دفترچه دوستش را اشتباهی با خود به خانه می‌برد و برای بازگرداندنش راهی سفری می‌شود که بیشتر از آنکه جغرافیایی باشد، انسانی است. سفری به دل مسئولیت، صداقت و دوستی. کیارستمی با دوربینش، با بازیگران غیرحرفه‌ای و با کوچه‌های خاکی روستا، جهانی ساخت که مخاطب را بی‌واسطه به دنیای احمد می‌برد؛ دنیایی که در آن هر قدم، معنایی دارد.

سال‌ها بعد، مجید مجیدی با «بچه‌های آسمان» قصه‌ای دیگر گفت؛ قصه‌ای از کفش‌های گمشده، از دو کودک فقیر که با همدلی و استقامت، از دل محرومیت، امید بیرون می‌کشند. علی و زهرا، با دویدن‌های بی‌وقفه‌شان، نه‌تنها دل کودکان را بردند، بلکه بزرگ‌ترها را هم با خود همراه کردند. آن‌قدر که این فیلم تا آستانه اسکار پیش رفت و نشان داد که سادگی، اگر با صداقت همراه شود، جهانی می‌شود.

در همین مسیر، علیرضا داوودنژاد با «نیاز» به سراغ کودکان کار رفت. قصه‌ای بی‌ادعا، اما پر از درد و تأمل. فیلمی که با بودجه‌ای محدود، اما با نگاهی انسانی، توانست هم سرگرم کند و هم تلنگر بزند. این آثار، با الهام از نئورئالیسم ایتالیا، ثابت کردند که برای تأثیرگذاری، نیازی به جلوه‌های ویژه نیست؛ کافی‌ست قصه‌ای واقعی، احساسی صادقانه و نگاهی انسانی داشته باشی.

اما سینمای کودک آن دوران فقط در واقع‌گرایی خلاصه نمی‌شد. تخیل و فانتزی، ستون دیگر این بنا بود. «گلنار» با قصه‌های عامیانه و آهنگ‌های دلنشین، کودکان را به جنگلی جادویی برد؛ جایی که خرس‌ها حرف می‌زدند و ماجراها رنگارنگ بودند. «دزد عروسک‌ها» با طنز و هیجان، دنیایی ساخت که هم خنده می‌آورد و هم خیال. «مدرسه موش‌ها» با عروسک‌های دوست‌داشتنی‌اش، درس‌هایی از زندگی را در قالب بازی و سرگرمی به کودکان آموخت.

و «الو الو من جوجوام»، با آن جوجه‌تیغی سخنگو، با طنز ظریف و داستانی خانوادگی، نشان داد که فانتزی می‌تواند هم کودک را بخنداند و هم بزرگ‌تر را به فکر فرو ببرد. این آثار، با دوری از کلیشه‌های غربی و تکیه بر خلاقیت و اصالت ایرانی، جهانی منحصربه‌فرد ساختند؛ جهانی که هنوز هم در خاطر بسیاری زنده است.

سینمای کودک آن سال‌ها، قصه‌گو بود؛ قصه‌هایی از دل مردم، برای دل مردم. قصه‌هایی که ساده بودند، اما ماندگار.

«بچه‌های آسمان» تا آستانه اسکار رفت

در روزگاری که سینما هنوز بوی خاک کوچه‌ها و صدای خنده‌های کودکانه را در خود داشت، فیلم‌هایی ساخته شدند که نه فقط سرگرم‌کننده بودند، بلکه ریشه در فرهنگ و جان مردم داشتند. فیلم‌هایی که با قصه‌های ساده، اما پرمغز، توانستند هم دل کودکان را ببرند و هم بزرگ‌ترها را به تأمل وادارند. یکی از آن‌ها «کلاه‌قرمزی و پسرخاله» بود؛ عروسکی با صدای کودکانه و دیالوگ‌هایی که هنوز هم در خانه‌های ایرانی زمزمه می‌شود. ایرج طهماسب و حمید جبلی، با طنزی بومی و شخصیت‌هایی ملموس، جهانی ساختند که برای مخاطب ایرانی آشنا و دوست‌داشتنی بود. قصه‌ای از دوستی، صداقت و شیطنت‌های کودکانه که به بخشی از حافظه جمعی ما بدل شد.

در همان سال‌ها، «خواهران غریب» با موسیقی دلنشین و داستانی عاطفی از دو خواهر که به‌طور اتفاقی یکدیگر را پیدا می‌کنند، دل‌ها را لرزاند. آهنگ «مادر من، مادر من» هنوز هم در ذهن بسیاری زنده است؛ نوایی از عشق، خانواده و پیوندهای انسانی. «مریم و میتیل» نیز با قصه‌ای از دو دختربچه و ماجرایی خیال‌انگیز، فضایی ساخت که کودکان ایرانی خود را در آن می‌دیدند. این نزدیکی فرهنگی، حس تعلقی می‌آفرید که خانواده‌ها را با اشتیاق به سالن‌های سینما می‌کشاند.

اما این قصه‌ها فقط در مرزهای ایران نماندند. «بچه‌های آسمان» تا آستانه اسکار رفت، و «خانه دوست کجاست» در جشنواره لوکارنو درخشید. این فیلم‌ها با زبان محلی، اما پیام‌هایی جهانی، توانستند دل مخاطبان بین‌المللی را نیز به دست آورند. داستان‌هایی از دوستی، تلاش، همدلی و انسانیت—بی‌نیاز از ترجمه، بی‌نیاز از جلوه‌های ویژه. «شاخ گاو» با قصه دوستی دو کودک روستایی، نمونه‌ای دیگر بود که نشان داد سینمای ایران می‌تواند با تکیه بر فرهنگ بومی، پلی بسازد میان دل‌ها و فرهنگ‌ها.

در قلب این سینما، فیلم‌سازانی ایستاده بودند که دغدغه‌شان نه فروش، بلکه تأثیر بود. عباس کیارستمی، مجید مجیدی، ایرج طهماسب، مرضیه برومند، کیومرث پوراحمد—نام‌هایی که با دقت، تعهد و عشق، آثاری خلق کردند که هم هنری بودند و هم مردمی. کیارستمی با کودکان روستایی، مجیدی با بازیگران محروم، طهماسب و جبلی با عروسک‌هایی که جان داشتند، جهانی ساختند که هنوز هم زنده است. جهانی که نشان داد اگر قصه از دل برآید، بر دل می‌نشیند—چه در ایران، چه در جهان.

سینمای کودک و نوجوان ایران بر بستر حمایت‌های فرهنگی

در روزگاری نه‌چندان دور، سینمای کودک و نوجوان ایران بر بستر حمایت‌های فرهنگی شکوفا شد. جشنواره فیلم کودک و نوجوان اصفهان، با شور و اشتیاقی که در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ در دل شهر می‌پیچید، نه‌تنها محلی برای نمایش آثار بود، بلکه به پناهگاهی برای فیلم‌سازان جوان و خلاق بدل شده بود. آن‌ها در این فضا دیده می‌شدند، تشویق می‌شدند، و گاه سرمایه‌گذارانی را می‌یافتند که به رؤیاهایشان باور داشتند. در کنار این جشنواره، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، با بودجه، امکانات و آموزش، بستری فراهم می‌کرد تا فیلم‌سازان با فراغ بال، قصه‌هایی بسازند که از دل کودکی می‌آمد و به دل مخاطب می‌نشست.

جادوی این سینما فقط در قصه نبود؛ موسیقی و تصویر نیز نقش خود را ایفا می‌کردند. «گلنار» با نغمه‌هایی که هنوز در ذهن‌ها زنده‌اند، و «خواهران غریب» با ترانه‌هایی که مادران برای فرزندانشان زمزمه می‌کردند، احساسات را برمی‌انگیختند. طراحی صحنه‌های ساده اما اصیل در «خانه دوست کجاست» و «بچه‌های آسمان»، با لوکیشن‌های واقعی، مخاطب را به دل داستان می‌بردند؛ بی‌نیاز از جلوه‌های ویژه، بی‌نیاز از زرق‌وبرق.

اما حالا، در سال ۱۴۰۴، آن جادو خاموش شده است. سالن‌های سینما پر شده‌اند از فیلم‌های تجاری و کمدی‌های بی‌مایه‌ای که حتی کودکان هم حوصله‌شان را ندارند. دیگر خبری از آن قصه‌های خیال‌انگیز نیست. چه شد که این سینما به حاشیه رفت؟ پاسخ را باید در دل هفت روایت تلخ جست‌وجو کرد.

نخست، خاموشی دنیای فانتزی. روزگاری «گلنار» و «دزد عروسک‌ها» با تخیل بی‌مرز، کودکان را به دنیایی دیگر می‌بردند. اما امروز، آثار این حوزه یا بازسازی‌های بی‌رمق‌اند یا تقلیدهای ضعیف از انیمیشن‌های خارجی. خلاقیت جای خود را به تکرار داده و فانتزی، به جلوه‌های ویژه‌ای که بیشتر آزاردهنده‌اند تا جادویی.

دوم، سلطه گیشه بر هنر. سرمایه‌گذاران، سود سریع می‌خواهند و فیلم‌های کودک، با نیاز به زمان، خلاقیت و بودجه، از اولویت خارج شده‌اند. بسیاری از فیلم‌سازان جوان، با ایده‌هایی درخشان، در نبود حمایت مالی، ناچارند رؤیاهایشان را در کشوی میز دفن کنند.

سوم، شکاف نسلی. کودکان امروز با انیمیشن‌های هالیوودی، بازی‌های ویدیویی و پلتفرم‌های استریمینگ بزرگ می‌شوند. اما سینمای ایران، همچنان در گذشته مانده است. فیلم‌سازان، دنیای دیجیتال را نمی‌شناسند و مخاطب امروز را نمی‌فهمند. نتیجه؟ نسلی که دیگر دیده نمی‌شود.

چهارم، رقابت نابرابر با رسانه‌های خارجی. کودکان، به‌جای فیلم‌های ایرانی، به سراغ محتوایی می‌روند که از نظر بصری و داستانی، جذاب‌تر و حرفه‌ای‌تر است. سینمای ایران، با بودجه‌های محدود و فناوری‌های قدیمی، در این میدان، بازنده است.

پنجم، نبود حمایت‌های رسمی. کانون پرورش فکری، که روزی پناهگاه فیلم‌سازان بود، امروز کم‌رمق شده است. جشنواره‌ها، دیگر آن تأثیرگذاری سابق را ندارند. بودجه نیست، آموزش نیست، و پروژه‌های خلاقانه، بی‌پشتوانه مانده‌اند.

این‌ها فقط بخشی از دلایل افول‌اند. قصه سینمای کودک ایران، قصه‌ای است از شکوهی که بود و خاموشی‌ای که هست. اما شاید هنوز بتوان چراغی روشن کرد. شاید هنوز، در دل همین تاریکی، کسی باشد که قصه‌ای تازه بگوید—قصه‌ای که دوباره کودکان را مسحور کند و بزرگ‌ترها را به یاد بیاورد که سینما، اگر از دل برآید، بر دل می‌نشیند.

فیلم‌هایی که با عشق ساخته شدند

در دل خیابان‌های شلوغ و سالن‌های پرزرق‌وبرق، جایی برای کودکان باقی نمانده است. فیلم‌هایی که با عشق ساخته شدند، با قصه‌هایی خیال‌انگیز و شخصیت‌هایی رنگارنگ، هرگز به چشم مخاطب رسیدند. نه به این خاطر که ضعیف بودند، بلکه چون راهی برای دیده شدن نداشتند. در سال‌هایی که سینمای کودک و نوجوان تلاش کرد از خاکستر گذشته برخیزد، زیرساخت‌های توزیع و اکران، همان خاکستر را بر سرش ریختند.

سالن‌های سینمایی اختصاصی برای کودکان؟ تقریباً هیچ. تبلیغات؟ آن‌قدر کم‌رنگ که بسیاری از خانواده‌ها حتی نمی‌دانستند فیلمی برای فرزندانشان روی پرده رفته است. نتیجه؟ آثاری با پتانسیل بالا، با قصه‌هایی که می‌توانستند دل کودکان را ببرند، در گیشه شکست خوردند و در حافظه جمعی جایی نیافتند.

نمونه‌اش «سوییپر» بود؛ فیلمی که در سال ۱۴۰۱ با امید احیای سینمای کودک ساخته شد. قصه‌ای از ماجراجویی گروهی از کودکان، با عناصر فانتزی و نگاهی ملی. اما فیلمنامه‌ای پراکنده، ضعف در روایت و ناتوانی در برقراری ارتباط با مخاطب امروزی، آن را به یکی دیگر از قربانیان بی‌توجهی بدل کرد. نه تبلیغی، نه سالن مناسبی، نه حمایتی برای دیده شدن.

این شکست‌ها، تنها یک اتفاق نیستند؛ نشانه‌اند. نشانه‌ای از چالش‌های عمیق‌تر: نبود خلاقیت در داستان‌گویی، بی‌توجهی به دنیای دیجیتال و نیازهای نسل جدید، کمبود منابع فنی و مالی، و سیاست‌گذاری‌هایی که سال‌هاست کودکان را فراموش کرده‌اند.

اما آیا هنوز امیدی هست؟ آیا می‌توان دوباره جهانی جادویی ساخت، جایی که کلاه‌قرمزی‌ها و گلنارهای تازه، دست کودکان را بگیرند و به دنیای خیال ببرند؟ پاسخ این پرسش، در دستان فیلم‌سازانی است که هنوز رؤیا می‌بافند، در حمایت‌هایی که باید از نو تعریف شوند، و در مخاطبانی که اگر قصه‌ای از دل ببینند، دل خواهند داد. شاید هنوز دیر نشده باشد. شاید هنوز می‌توان چراغی روشن کرد.

دیدگاهتان را بنویسید