روایت یک مسافر خسته از پایتخت

روایت یک مسافر خسته از پایتخت

در دل یک سفر کوتاه شهری، مسافری از سنندج با صدای دف و خاطرات دیارش، از خستگی تهران و دلتنگی برای زندگی واقعی می‌گوید. روایت او از روزهای رانندگی در کوچه‌های تنگ پایتخت تا تصمیم برای بازگشت به شهری که در آن «نفس» هست و «مرام»، تصویری روشن از تفاوت میان زیستن و زنده‌ماندن ترسیم می‌کند.

به گزارش سرمایه فردا، گاهی یک مسیر کوتاه، سفری عمیق به دل تجربه‌های انسانی می‌شود. مسافری که از سنندج آمده، با صداقت و صمیمیت از روزهای سخت رانندگی در تهران می‌گوید؛ از کوچه‌های تنگ، توقع‌های بی‌حد، اعصاب‌های خرد و شهری که در آن همه چیز با پول سنجیده می‌شود.

اما در میان این گلایه‌ها، صدای دف و خاطره همشهریانش، او را به یاد چیزی می‌اندازد که در تهران گم شده: زندگی. نه فقط زنده‌ماندن، بلکه زیستن با معنا، با مرام، با انسان‌هایی که هنوز گرم‌اند و صمیمی.

این روایت، نه فقط شرح یک سفر شهری، بلکه بازتابی از شکاف میان دو سبک زندگی است؛ یکی پرشتاب و بی‌روح، دیگری آرام و پرمهر. و در پایان، تصمیمی ساده اما عمیق: بازگشت به جایی که هنوز می‌توان «نفس» کشید.

از همان ابتدا که سوار ماشین می شود سر درد و دلش هم باز می شود. آدرسش گرچه ته کوچه خورده ولی، آمده سر کوچه منتظر ایستاده. خودش سرصحبت را باز می کند و می گوید: آمدم سرکوچه تا شما اذیب نشید . چون دور زدن تو کوچه سخته. مکثی می کند و ادامه می دهد: راستش را بخواهید خودم هم مدتی همکار شما بودم. یعنی تازه از سسندج آمده بودم تهران و چون کاری نداشتم، شدم راننده اسنپ. خیلی اذیت می شدم. بعضی وقتها، مسافرها و بخصوص خانم ها، توقع داشتند تا ته یه کوچه تنگ و باریک بروم تا سوارشان کنم. بعد تازه داستان شروع می شد. باید کلی با احتیاط از کوچه می آمدم بیرون که خودش چندین دقیقه زمان می برد. اما مسافر معتقد بود که وظیفه ام است!

انگار تازه با مرور خاطرات گذشته به یاد روزهای خوش بودن در دیار و بین همشهریانش افتاده است. سبیل اش را که معلوم است خیلی برای آرایش آن وقت گذاشته را تابی داده و ادامه می دهد: زندگی در سنندج کجا و زندگی در تهران کجا؟ اینجا آدم باید از صبح تا شب بدود و کار کند تا شاید بتواند از پس هزینه های زندگی اش برآید اما در شهرهای کوچک مردم بیشتر «زندگی » می کنند. آنجا گرچه درآمدها مثل تهران بالا نیست ولی در عوض، هزینه ها نیز چندان بالا نیست بطوریکه شما با همان یک حقوقی که می گیرید می توانید زندگی تقریبا راحتی را داشته باشد.

در خیابان دو راننده با هم درگیر و دست به یخه شده اند. مرد مسافر به آنها اشاره می کند و ادامه می دهد: نتیجه این همه کار هم همین می شود. آنقدر اعصاب مردم خرد و درگیر است که با کوچکترین تلنگری عصبانی می شوند و به هم می پرند و با یکدیگر درگیر می شوند. آخر این هم شد زندگی؟

به کیف دایره ای که در دست اشاره می کند و می گوید: من دف می زنم. مثل بسیاری از همشهریانم در کردستان. صدای دف بهترین موسیقی برای گوش های یک «کرد» است. عادت به این زندگی شلوغ و بی هدف ندارم . برای همین می خواهم برگردم به شهرم. برخلاف تصورم، در تهران هیچ خبری نیست. اگر پول یا حامی نداشته باشی به هیچ کجا نمی رسی. فقط باید از صبح تا شب بدوی تا شاد بتوانی «زنده » بمانی.

برای اینکه چیزی گفته باشم می گویم: کردها مردم مهمان نواز و اصیلی هستند.

با سر حرفم را تایید می کند. آهی می کشد و می گوید: اما در عوض در تهران، همه جور آدمی پیدا می شود. آدمهایی که زندگی های شلوغ امروزی تا معرفت و مرام و انسانیت بیش اشان کمرنگ شود. اینجا فقط همه پول را می شناسند و بس. برای همین است که معتقدم که تهران دیگر جای زندگی نیست! مثلا در سنندج، تعداد راننده های اسنپ و تپسی ( به نسبت جمعیت) خیلی کمتر از تهران است. تازه آنهایی که راننده هستند هم مثل بقیه ارج و قرب دارند. نه مثل تهران که راننده تاکسی های اینترنتی را با یک چشم دیگر می بینند!

به مقصد رسیده ایم. به یک هتل در خیابان قرنی. دم در هتل چندین مرد میانسال و کهنسال با لباس های کردی ایستاده اند. مرد جوان گل از گلش می شکفد. موقع پیاده شده آنها را نشان می دهد و می گوید: زندگی یعنی همین… اینکه همشهریانت را عاشقانه دوست داشته باشی و آنها  که بامرام ترین انسان های دنیا  هستند را با هیچ چیز عوض نکنی. من هم تازه این را متوجه شده ام. برای همین هم هست که می خواهم به سسندج برگردم. شاید آنجا امکانات مثل تهران نباشد ولی، آنجا حداقل می توانم «نفس» بکشم و «زندگی» کنم.

مرد به محض اینکه به جمع همشهریانش که کنار در هتل ایستاده اند می رسد، به استقبالش می آیند و به شدت گرم احوالپرسی و چاق سلامتی می شوند. مشخص است که قبلا همدیگر را ندیده اند ولی طوری با هم گرم می گیرند که گویا سالهاست همدیگر را می شناسند و با هم؛ هم خون هستند! همانطور که کلید پایان سفر را در اپلیکیشن سفر می زنم، با خودم فکر می کنم؛ درست می گفت؛ ما در تهران فقط «زنده » ایم. همین!

دیدگاهتان را بنویسید