چه کسی هستم وقتی روزنامه‌نگار نیستم؟

چه کسی هستم وقتی روزنامه‌نگار نیستم؟

در سرزمینی که خانه‌ها موقت‌اند و تحریریه‌ها ناپایدار، آرزو شهبازی از تکه‌تکه شدن هویت حرفه‌ای‌اش می‌گوید؛ از روزنامه‌نگاری که دیگر روزنامه ندارد، از شهری که حتی صدای خودش را گم کرده، و از خاطراتی که در انبار ذهن مانده‌اند، بی‌آن‌که مجالی برای انتشار بیابند. این روایت، مرثیه‌ای است برای زیستن در تعلیق، برای حرفه‌ای که بهایش به اندازه‌ی یک سطل ماست شده، و برای امیدی که با تمام فرسودگی‌اش هنوز شعله‌ور است.

آرزو شهبازی: باید دوباره تکه‌های خودم را جمع کنم، ببرم یک خانه‌ی دیگر؛ هربار اما تکه‌ای از من در خانه‌ای جا می‌ماند. ذرات آشفته‌ی متفرق و هزارپاره‌ی زندگی، در به هم رسیدن دوباره‌شان، همیشه شکل تازه‌ای دارند.

آدم از یک جایی به بعد دیگر شبیه خودش نیست. تصویر کاملش را انگار جایی در گذشته گم کرده است؛ در رفت‌وآمدهای مداوم و تمام نشدنی میان خانه‌ها و تحریریه‌ها.

تازه داری آشفتگی‌های کوچک و قوانین نامرئی در و پنجره‌های خانه‌ات را یاد می‌گیری که دوباره وقت رفتن است.

در آن تحریریه‌های کوچک و بزرگ هم همیشه اولین سوال همین بود: تا کی قرار است اینجا بمانیم؟

هرگز تصویر کاملی از ما در هیچ کجا نماند. آدم باید یک جایی قرار بگیرد تا خانه‌ی محکمش را بسازد. سیاه چادرهای ما از فرط برپا شدن و جمع کردن‌‌های مکرر در آن صبح‌های تکراریِ توقیف و تعطیلی و استعفا، فرسوده و زوار دررفته بود. هربار خانه به‌ دوشی و دوباره جان به در بردن از ورطه‌ی بی‌پولی و ناامیدی؛ استوار زیستن در زندگی‌های نااستوار.

در همین زندگی‌های معطل و بلاتکلیف، یکی از آن روزهای نزدیک را به یاد می‌آورم که تهران، گنگ و فلج و نابینا شده بود. دهانش دیگر باز نمی‌شد به هیچ حرف و صدا و هیاهویی.

جنگ مثل غبار نشسته بود روی همه چیز. روی بطری‌‌های آب معدنی، ردیف شماره تلفن‌ آدم‌هایی که خیلی وقت بود ازشان خبر نداشتیم و حالا داشتیم دنبال شماره‌شان می‌گشتیم، در جستجوهایمان در گوگل و لباسی که حتی شب‌ها از تنمان درنمی‌آوردیم.

دوستم اصرار داشت از تهران بروم. خودش باید می‌ماند. گفت: آخه من روزنامه‌نگارم!
یک آن دوباره رنج بی‌ثمریِ یک روزنامه‌نگارِ بی‌روزنامه جا خوش کرد در دلم.

اما من چه بودم؟
یک روزنامه‌نگار سابق! سابق؛ چیزی که در گذشته مانده است؛ و چه باقی گذاشته برای امروز؟ خاطره و انبوهی حسرت.

یک کفاش سابق شاید همیشه دارد به پوسته پوسته‌های چرم تقلبی کفش‌ها و ترک‌های زیره‌ی آن نگاه می‌کند.

یک خیاط سابق هنوز سرشانه‌های هر عابری در خیابان را توی ذهنش اندازه می‌گیرد و دلش می‌خواهد لباس بدفرمش را بشکافد و دوباره از نو بدوزد.

و یک روزنامه‌نگار سابق؟ من چند بار در این سال‌ها هر اتفاق و خبر و قصه را بی هیچ کلمه‌ای دوباره شکافته و دوخته‌ام؟

یکی از اولین روزهای جنگ، صدای لحاف‌دوزی را از کوچه شنیدم. صدایی که انگار صدای مرا تقلید می‌کرد، وقتی کسی می‌پرسد شغل شما چیست و همان دم می‌گویم: روزنامه‌نگار! و کمی بعدتر یادم می‌افتد که باید یک سابق بیاید جلوی این کلمه. اما دیگر کسی پنبه‌ها را با کمان حلاج باز نمی‌کند.

و من و آن لحاف‌دوز چه هستیم؟ همان تهرانِ گنگ و فلج و نابینای زیر جنگ. تهرانی که حتی نمی‌توانست خودش را در عکس‌ها روایت کند؛ خلوت و بی‌حوصله، با اندک مغازه‌های باز ، بی‌مشتری…

بارها در همین بضاعت اندک، رفقا از من خواسته‌اند که دبیری روزنامه یا مجله‌ای را برعهده بگیرم. هرگز بی‌محابا نگفته‌ام نه! همیشه آن شوق اندکی شعله کشیده و بعد به پت پت افتاده. سخن گفتن از دلیلش ضرورتی دارد؟

اول روزنامه‌نگاری مستقل را از بین بردند، بعد هر چیزی تنها دو روایت پیدا کرد؛ یکی بدل از دیگری! و میان این دو، شایعه و حدس و گمان و دروغ درهم گره خورد.

و در همان انگشت‌شمار روزنامه‌ها و مجله‌های نیمه مستقل هم، بهای نوشتن هزار کلمه برابر شد با بهای یک سطل ماست!

یادم هست خیلی سال‌های پیش، وقتی مرا به خاطر نپوشیدن مقنعه از روزنامه فرهیختگان اخراج کردند، آنقدر دوست و آشنا از هر مجله و روزنامه‌‌ای برای کار به من زنگ زدند که حالا فکر کردن به آن دوران آدم را از پا می‌‌اندازد. اگرچه همان روزها هم حسرت نوشتن بی اما و اگر همیشه بود..

اصلا در این مملکت آدم نباید به دیروز خودش فکر کند. شاید آن روانشناسیِ سانتی‌مانتال آمریکایی یا آن خیام‌‌‌وار زیستن آرام آرام دارد به کارمان می‌‌آید. من فقط قادرم به همین لحظه فکر کنم. به همین لحظه‌ی نامطمئن که شاید برق برود و این یادداشت نیمه‌تمام بماند.

من فقط این را می‌دانم که توی سرِ ما، یک انبار بزرگ است از روزنامه‌های منتشر نشده، از روایت‌های ننوشته…از رنج‌ مردم. مردمی که شدند سوژه‌ی فتوژنیکی برای دست انداختن دور گردنشان و ژست گرفتن جلوی دوربین‌های حقوق بشری. اما سیاستِ جهان را عواطف آدم‌ها نمی‌نویسد؛ سود و زیان سیاسی است که نسبت ما را با جهان تعریف می‌کند و جهان حوصله‌ی رنج آدم‌های ما را ندارد. آدم‌هایی که هرکدامشان باید برای روزنامه‌نگاران خاموش ‎مانده‌ی این سرزمین، نقشه‌ی کوچکی از یک وطن می‌بودند.

اما چه باید کرد؟ وقتی «ما محکومیم که هیچ غلطی نکنیم.»* و من چه هستم وقتی روزنامه‌نگار نیستم؟ پاسبان شعله‌ی کوچک امید!

*خداحافظ گری کوپر. رومن گاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *