چهره تاریک یک کلانشهر

چهره تاریک یک کلانشهر

در پارک‌های کرج، شب‌ها دیگر فقط صدای خنده و موسیقی نیست که شنیده می‌شود؛ صدای جیغ، بوی مواد، و نگاه‌های گم‌شده دخترانی که میان دود و تاریکی، دنبال چیزی فراتر از تفریح‌اند. آنچه در ظاهر «دورهمی شبانه» است، در باطن به پناهگاهی شکننده برای فرار از فشارهای اجتماعی، اقتصادی و خانوادگی بدل شده است. این گزارش، روایتی است از زیستن در لبه‌ی فراموشی.

به گزارش سرمایه فردا،  کرج، شهری میان کوه و مهاجرت، حالا میزبان نسلی است که شب‌ها در پارک‌ها و زیر پل‌ها، به دنبال لحظه‌ای فراموشی می‌گردند. دختران نوجوان با آرایش‌های غلیظ، لباس‌های تند و پاکت‌های سیگار دزدیده‌شده از کیف مادر، در پاتوق‌هایی مثل پارک گوهردشت و پل شاه‌عباسی، به دور از چشم خانواده، به دنیایی پناه برده‌اند که نه تفریح است و نه آزادی؛ بلکه فرار است از خانه‌هایی که دیگر خانه نیستند، از جامعه‌ای که دیگر پناه نمی‌دهد. در این گزارش، از گفت‌وگوهای لرزان تا تهدیدهای خیابانی، از جیغ‌های هیستریک تا اعتراف‌های تلخ، تصویری ترسناک از واقعیت اجتماعی دختران کرجی ترسیم شده است؛ واقعیتی که نه با نصیحت، بلکه با بازسازی اعتماد، گفت‌وگو و حمایت باید پاسخ داده شود. اینجا، تفریح شبانه به تکیه‌گاه روانی بدل شده—تکیه‌گاهی که می‌فرساید، نه می‌سازد.

 

پلان اول: مرکز تجاری نیکامال

صدای راننده خسته از پشت فرمان  با صدای گرفته ای مرا به زمان حال  برمی گرداند:« خانم بفرمایید، فلکه اول گوهردشت…» پیاده می شوم، فلکه اول گوهردشت  با سازه معروف نیکامال و پارک سه باندی اش   معروف است. مرکز تجاری نیکامال را نگاهی می اندازم ، مملو از نوجوانان و جوانان بی هدفی که گاها با لباس های گرانقمیت اما ناموزون، مشغول کشیدن سیگارهستند. گرچه از کنارشان که می گذرید بوهای تندی که به بینی ات می خورد حکایت از آن دارد که اینجا فقط سیگار مصرف نمی کنند!.  اکثرشان پر پر به پانزده سال هم نمی رسند اما سرو وضع لباسی و آرایش شان ، سن اصلی شان را بیشتر نشان می دهد.  اندکی روی نیمکت می نشینم تا بیشتر زیرنظرشان بگیرم.

در چند متری من دخترکی ده یازده ساله؛ سیگاری را با فندک، آنهم خیلی حرفه ای ومردانه روشن می کند و دودش را به طرز عجیبی بیرون می دهد. کمی آنطرف ترپسرکی همسن و سال، با تی شرتی که چند سایز از خودش بزرگتر است  (یا به قول خودشان «لش» ) با شلواری فاق آویزان و چند جیب ، دخترک را همراهی می کند.  قلبم می لرزد، از جا بلند می شوم، صدای خنده های ناموزون ، مرا به سمت دیگر نیکامال  سوق می دهد. به بهانه ورود به داخل مرکز تجاری خودم را به چند پسرو دختری که بی هوا سیگار گل شان را می کشند نزدیک می کنم بوی بد گل اذینم میکند. هنوز مردد از نزدیک شدنم که صدای یکی از دخترها که مرا در گنگی فضا می قاپد:« میزنی، یا بزنیم.. نزدیک شی، با همین…»و لباس روی شلوارش را بالا می زند و چاقوی بسته به کمر ظریفش را نشان می دهد.

دستپاچه پاسخ می دهم«نه بابا دارم میرم داخل..»

«معلومه میری داخل از زل زدنت معلومه، هری برو بچه مثبت ، بی درد» و باز رویشان را برمی گردانند.

کمی آنطرف تر کانکس پلیس وسط فلکه در نزدیک نیکامال خودنمایی می کند. اما انگار پلیس نیز بی خیال موضوع شده و  دیگر تمایلی برای ورود به ماجرا و تذکر دادن به این دختر و پسرهایی که حالا آسایش مردم را نیز سلب کرده اند، ندارد!

خودم را به کانکس می رسانم. پلیس میانسالی که بیرون ایستاده با بی حوصلگی پاسخ سلامم را می دهد.

بی مقدمه می پرسم: «آقا اینجا چه خبره، این همه نوجوان، جلوی چشم همه دارند سیگار و گل می کشند و…. »اجازه  نمی دهد حرفم را تمام کنم و با دست اشاره می کند که بروم!….

پاسخی که معنایش این است: اگر می خواهی بمان وگرنه شر درست نکن!

 

پلان دوم: پارک سه باندی

برای اندکی استراحت  و نوشیدن چای مسیرم را از نیکامال به سمت پارک سه باندی تغییر می دهم.

از نیکامال تا  پارک  سه باندی شاید پیاده فقط ۵ دقیقه راه باشد.

پارک سه باندی  مرگ  خاموش هیاهوی دختران

ساعت حدود هشت شب است و پارک شلوغ است اما نه از خانواده ها،  که از نوجوانان و جوانانی که خلوت کشیدن سیگار و مواد مخدر را بر هر تفریح دیگری ترجیح می دهند.  دور میزهای سنگی برخی جوانان کلونی تشکیل داده اند و  مشغول بازی شطرنج اند  و هر از گاهی با هر حرکت، دوست دخترشان دستی به سرشان می کشند . پاکت های سیگارشان روی میز بغل صفحه شطرنج نقش ناجی را بازی می کنند از دکه  پارک لیوان کاغذی چای را با قند تحویل می گیرم. صاحب دکه جوانی قد بلند و لاغر است،«خانم بنظرم همین جا کنار دکه بشین چاییت رو بخور، البته جسارت نباشه ها، اونورتر کمی خطرناکه، پارکه دیگه، هزارجور آدم توش هست. از معتاد بگیر تا بزن بهادر، هیچکی به هیچکی نیست»

سری تکان می دهم به علامت تشکر و آرام  راهم را به طرف داخلی ترین بخش پارک کج می کنم. پارک هر لحظه بر انبوه جمعیتش اضافه می شود. دسته دسته نوجوان و جوان روی چمن ها نشسته و ننشسته مشغول کشیدن سیگار یا موادند. این را از بویی که در فضا می پیچد می توانی به خوبی بفهمی. دختر ها و پسرها گیج و منگ به یکدیگر حرف های زننده می زنند. صدای خنده شان بلند است. قصد داشتم از کنارشان رد شوم اما ترس و از خود بی خودی اشان،پای رفتن را از من می گیرد. تاچشم کار می کند اوضاع همین است. البته  افراد عادی نیز به قصد  پیاده روی نیز در پیاده روهای سلامت پارک کم و بیش دیده می شود اما در بخش ابتدایی پارک نه داخل..  فریاد و قهقه های چند دختر نوجوانان توجهم را جلب می کند. به سمت اشان می روم تا شاید بتوانم هم کلامشان شوم. در مسیر،  دختری با لباس هایی عجیب و آرایش غلیظ چهره، تلو تلو خوران،  با چند پسر که سرو وضعشان بهتر از او نیست، تلو تلو خوران از کنارم رد می شوند اما همچنان رد بوی تند موادی که زده اند را به جا می گذارند. انگار تازه خودشان را «ساخته » اند.

صدای دخترک که سنش شاید ۱۳-۱۴ سال هم نباشد، موقع دور شدن به سختی و بریده بریده شنیده می‌شود  که می گوید«لامصب علی این چی بود زدیم» و جوابش اما فقط قهقه های است مستانه که دوباره بهانه ای می شود برای حرف هایی که حتی در حریم خصوصی نیز شرم آور باشد چه رسد به پارک و اماکن عمومی!

 

تیپ و قیافه های عجیب

چشمانم دو دو می زنند بین حرکات هیستریک مانند نوجوانان پشت میز نشسته زیر آلاچیق ها. گرچه تیپ و قیافه های بسیاری از آنها به قدری موجه است که اگر آنها را اینجا و در حال استعمال سیگار یا مواد نبینی باور نمی کنی که اصلا حتی بلد باشند نخ سیگار را لای انگشتانشان بگیرند، چه رسد به کشیدن گل و مواد مخدر صنعتی. معلوم است که فرزندان خانواده های طبقه متوسط به بالای جامعه هستند. نمی دانم چرا ولی با دیدنم، انگارهیاهویی ترس آور به جان میزگرد شادی چند دختری که کمی آنسوتر از من هستند، افتاده است. شاید برای اینکه این پارک، پاتوق جوانان و نوجوانان آشنایی است که هر شب برای «عشق و حال» به اینجا می آیند و بی مهابا هوار می زنند، خنده های هیسرتیک می کنند، می رقصند، سیگار و گل و …. می زنند و بعد، خمار از مستی پشت سرگذاشتن یک شب «شاد» به خانه هایشان بر می گردند! مسلم است که در چنین نقاطی، ورود یک ناشناس که با نگاهش به دنبال اسکن کردن سرتاپای آنهاست، باعث ترسشان بشود!

چایم به ته می رسد. گوشی ام  را از کیفم در می آورم تا تماسی را پاسخ دهم.به طرفم می آیند و یکی از آنها با صدایی که از عصبانیت می لرزد می پرسد:« از ما عکس می گیری؟ یالا یالا.. پاکش کن»

بلند می شوم. سعی می کنم خونسردی ام را حفظ کنم. برای همین لبخندی می زنم و می گویم: ” نه. چرا باید از شماعکس بگیرم؟ اصلا، بیا ببین، …” یکی دیگر ازدختران که موهای زیبایش از زیر کلاه خیلی زیبا و ظریف بافته شده بیرون زده  با صدای لرزانی می گوید:”  یالا پاک کن عکسامونو..وگرنه زنگ می زنم پلیس!  به تجربه می دانم که نباید کم بیاورم برای همین می گویم:« آره آره اتفاقا زنگ بزن به پلیس».

در همان حال ولی برای اینکه اعتمادش را جلب کنم، گوشی را به سمتش دراز می کنم تا اگر خواست چکش کند و در همان حال با خنده می گویم :«سیس تون بالاست، سیگار «اسی» هم که می کشی.» دختر که بعدا خودش را شفایق معرفی می کند، چیزی حدود ۱۶ تا ۱۸ سال سن دارد انگار که خیالش راحت شده باشد و بخواهد جبران کند، با همان قیافه بچه گانه و آرایش غلیظش پاکت سیگار را سمت من هل می دهد و می گوید: «بفرما یه نخ مهمون ما»

و وقتی می فهمد که سیگاری نیستم، با تمسخر و لحنی که سعی می کند داش مشتی بودنش را برساند می گوید:« حالا نمیخواد کلاس بذاری هممون اولش همینو میگیم بعد یهو می بینی پاکت توجیبمونه. فرت و فرت خاموش روشن خاموش روشن..ببنیم نکنه ماموری، چیزی هستی؟»

 

گریه ای هیستریک با جملات ۱۸+

وقتی که می فهمد خبرنگارم پکی به سیگار می زند و دود را در فاصله دیگری رو به آسمان خالی می کند و اینگونه ادامه می دهد:« این پاکت سیگار رو از کیف همون مامانم برداشتم که میگه جنس دختر ظریفه…!  تو هم اگه جرات داری برو ته پارک…»

به لباس هاشون اشاره می کنم و می گویم: خب میرید خونه و لباستون بو می ده،  نمی پرسن چرا لباستون بو گرفته؟

“چرا می پرسن ما هم میگیم توی تاکسی راننده کشیده.. یا فلان جا بودیم لباسمون بو گرفته..” اینها را دختر می گوید و همراه دوستانش می روند تا از پارک خارج شوند. شاید برای ادامه دور دور کردن یا شاید برای رفتن به خانه.

صدای جیغ بلندهمراه با گریه ای هیستریک جملات ۱۸+ از چند متر آنطرف تر یعنی جایی که تاریکی مطلق و درختان دیدش را کور کرده بلند می شود..  دختری ۱۵-۱۶ ساله با وضعیت پوششی نامناسب ظاهری از دل تاریکی بیرون می زند. شیوه تند تند راه رفتن و وضعیت به هم ریخته لباس هایش نشان می دهد که انگار درحال فرار کردن از دست کسی است. توی حال خودش نیست. همانطور که از کنارم رد می شود، انگار بخواهد عقده اش را خالی کند رومی کند به من و می گوید:« چیه؟ آدم ندیدی  که زل زدی به من»

به زور تلو تلو خوران می رود تا از پارک خارج شود. پسرجوانی که دست در گردن دختری روی صندلی نزدیک من نشسته خنده ای می کند و می گوید: «دست خودش نیست. لول لوله… هم نشئه است و هم حسابی حال کرده با ساقی اش. دیدی که چطور جیغ می زد  ناکس! تازه کاری…. ؟ وگرنه می دونستی اینجا، این موارد عادی است! اینجا آخر عشق و حاله!» و با دخترک می زنند زیر خنده!.

ته پارک اما غوغایی برپا است . در واقع پاتوق اصلی ته پارک است. چندین دختر و پسر در هم می لولند و با آهنگ رپ  سرخوشی شان را  دچدر صورت هم می پاشند. لباس شان جلوه قشنگی ندارد. قصد نزدیک شدن دارم، اما صدایی مرا سرجای خود میخکوب می کند.

«هی دختر، بیا اینجا ساقی منم، گل،  صعنتی سنتی ،و….آهان، تیزی, چاقو هم هه » برمی گردم شاید به زور ۱۵ساله است. دخترکی ریز اندام و با لباس های شیک و صورتی پر از پرسینگ از ابرو گرفته تا لب و بینی، گریه ام می گیرد .

مسیر تاریک ته باغ را با سرعت می دوم. احساس می کنم با قمه دنبالم کرده اند.  نزدیک دکه می شوم خیالم راحت میشود.

 

پالان سوم: زیر پل شاه‌عباسی؛ شهری در سایه

اما پارک گوهر دشت تنها نقطه آلوده و پر معتاد کرج نیست. این روزها همه جا می توانی رد پای دختران و زنان سیگاری و مصرف کننده مواد مخدر را ببینید. ازپارک ها و خانه های مجردی گرفته تا کافه ها و رستوران ها و سفره خانه های کرج. گرچه بعد از پارک گوهردشت، «زیر پل تاریخی کرج»  بی شک بزرگترین کلونی تجمع معتادان این کلانشهر کشور است. اینجا هم پر است از صحنه های تلخ و گزنده بیمارانی که نامشان معتاد است. دختران نوجوان، دانشجویان و حتی کودکانی که در کنار مادران خمارشان نشسته‌اند و دیگر حسی برای زندگی در وجودشان دیده نمی شود.

در حاشیه‌ی میدان شاه‌عباسی و محلات کم‌برخوردار هم وضع بهتر از پارک گوهر دشت و پل تاریخی شهر نیست! هوا هنوز گرگ‌ومیش است. صدای ماشین‌ها از روی پل قدیمی شاه‌عباسی رد می‌شود، اما پایین‌تر، جهانی دیگر جریان دارد. بوی نم، دود و پلاستیک سوخته در هوا پیچیده. طاق‌های سنگی و سیاه پل، سایه‌های خمیده‌ای بر چهره آدم‌هایی انداخته که سال‌هاست سهمی از روشنایی خیابان بالا ندارند.

دخترکی نحیف با موهای ژولیده، کنار پایه سیمانی پل نشسته است. پتو را دور خودش پیچیده و سیگار نصفه‌ای در انگشت دارد. نگاهش سنگین است.

«چیه؟ آدم ندیدی؟ اینجا خونه‌مونه. نکنه ماموری؟» اینها را او می گوید و دوباره بدون توجه به حظورم سیگارش را دوباره پُک می‌زند، دودش را آرام بیرون می‌دهد و ادامه می‌دهد:« از سرناچاری اینجا می خوابیم. هر شب می‌ترسیم جمعمون کنن. ولی مگه کجا بریم؟ نه جا داریم، نه آدمی مونده که بخوادمون.»

می پرسم : چند سالته؟

می‌خندد، تلخ. «مگه فضولی؟»

ساندویچی که همراه دارم را تعارفش می کنم. می گیرد و شاید به رسم حق شناسی می گوید:«اسمم پریساس. قشنگه نه؟ بیست‌و‌دو سالمه… بودم، شاید هم کمتر. دو سال پیش دانشجوی روان‌شناسی بودم. فکر می‌کردم اومدم دنبال زندگی. ولی خب، زندگی هم دنبال من نیومد. از خونواده فرار کردم که نفس بکشم، حالا اینجام که فقط دود نفس می‌کشم.»

پل شاه‌عباسی بالای سرشان قد برافراشته؛ نمادی از گذشته باشکوه و شهری که روزگاری ایستگاه کاروان‌ها بوده. حالا اما زیر همین پل، کاروان دیگری زندگی می‌کند؛ کاروانی از بی‌خانمان‌ها، از فرزندان فراموش‌شده شهر.

 

از تفریح تا تکیه‌گاه

امروز گرایش زنان وبخصوص دختران جوان کرجی به استعمال سیگار و قلیان و مواد مخدر به حدی شیوع و افزایش پیدا کرده که بسیاری از کارشناسان و جامعه شناسان و آسیب شناسان نیزاز آن به عنوان یکی از چالش های اجتماعی جدی این کلانشهر یاد می کنند.

حمیدرضا عسکری پژوهشگر و کارشناس آسیب‌های اجتماعی یکی از همین کارشناسان است. وی در گفت و گو با «هفت صبح» در تشریح «چرا» یی این پدیده می گوید: استان البرز به‌دلیل تنوع بالای قومی و موج مهاجرت، با نوعی تأخر فرهنگی مواجه است؛ پدیده‌ای که جامعه‌شناسان آن را نوعی شکاف میان تحولات سریع اجتماعی و سازوکارهای فرهنگی می‌دانند. در واقع، همان‌طور که در یک آپارتمان چندفرهنگی، نظم و تفاهم مشترک به‌سختی شکل می‌گیرد، در سطح استان نیز این گوناگونی فرهنگی مانع شکل‌گیری انسجام اجتماعی پایدار شده است.

وی  همچنین می گوید: نتیجه‌ی این وضعیت، بروز چالش در نظم و کنترل اجتماعی و افزایش برخی آسیب‌هاست. برای نمونه، گرایش زنان و دختران جوان به سیگار و مواد مخدر در البرز بیش از میانگین کشور گزارش شده است. این مسئله تنها به یک عامل محدود نمی‌شود؛ بلکه حاصل درهم‌تنیدگی متغیرهای اقتصادی، فرهنگی و روانی است.

 

الگوپذیری دختران کرجی از همتایان تهرانی

البته در این میان گزوهی معتقدند که دلیل افزایش بی سابقه گرایش دختران کرجی به استعمال انواع دخانیات و مواد مخدر، الگو پذیری از دختران تهرانی است. با این حال عسکری این استدلال ها را چندان علمی  و اثبات شده نمی داند و می گوید:  گاهی شنیده می شود که برخی ها می گویند که، الگوپذیری از تهران باعث  بروز چنین آسیب های اجتماعی در حوزه مواد مخدر و دخانیان در میان زنان و دختران البرزی و به طور خاص تر کرجی شده است اما از منظر علمی  باید گفت، این موضوع  چندان پشتوانه کارشناسی ندارد. وقتی شرایط اقتصادی و اجتماعی، امکان ازدواج، اشتغال و تأمین معیشت را از جوانان سلب می‌کند، فرد برای فرار از فشار روانی ناشی از ناکامی‌ها، به گریزگاه‌های کاذب پناه می‌برد؛

وی همچنین مدعی است که گریزگاه‌هایی چون مصرف دخانیات و مواد مخدر، نه‌تنها مشکل را حل نمی‌کنند، بلکه آن را تشدید نیز می‌سازند.وی در این زمینه تاکید می کند: ببینید، اصولا، البرز با وجود وسعت جغرافیایی اندک، از نظر انسانی بسیار متراکم و متنوع است. رشد سالانه‌ی جمعیت حدود ۱۰۰ هزار نفری و نداشتن برنامه ای جامع برای الگو سازی برای جوانان و بخصوص دختران و آشنایی آنها با خطرات استعمال دخانیات و مواد مخدر، باعث شده تا انواع آسیب‌ها از جمله همین نوع، به‌طور مداوم بازتولید شوند و چرخه‌ی ناکامی‌های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی در این استان تداوم یابد.

این  کارشناس آسیب‌های اجتماعی همچنین؛ دوره‌ی جوانی را مرز میان شور و شعور می‌داند. می گوید: «دوره جوانی، بخصوص برای دختران، مقطعی حساس است که در آن هر لغزشی می‌تواند آینده‌ای را به قهقرا ببرد. بسیاری از جوانان و بخصوص دختران در جست‌وجوی استقلال و دیده شدن هستند. در این میان اگر از مسیرهای سالم محروم شوند، ناخواسته به راه‌هایی پناه می‌برند که در ظاهر تفریح، اما در باطن تکیه‌گاهی شکننده هستند! قسمت خطرناک ماجرا، جایی است که مخدر از وسیله‌ای برای سرگرمی، به پناهگاهی ذهنی بدل می‌شود؛ پناهگاهی که نه می‌سازد، بلکه می‌فرساید »

به اعتقاد او، مقابله با اعتیاد دختران تنها با نصیحت ممکن نیست بلکه توانمندسازی خانواده‌ها، تقویت گفت‌وگو میان نسل‌ها و کاهش فشارهای اقتصادی، نخستین گام‌های واقعی پیشگیری‌ از این پدیده شوم در بین دختران است.

 

دیدگاهتان را بنویسید