با گسترش رسانههای اجتماعی و تغییر الگوی مصرف فرهنگی، نهادهای رسمی انتقال فرهنگ در ایران با چالشهای جدی مواجه شدهاند. در این میان، سینمای کمدی نیز بهجای بازتاب واقعیت، به ابزاری برای تخدیر روانی مخاطب تبدیل شده است. این گزارش، نگاهی آسیبشناسانه دارد به گسستهای فرهنگی و ضرورت بازاندیشی در مدیریت فرهنگی کشور.
به گزارش سرمایه فردا، فرهنگ، برخلاف تصور رایج، نه حاشیهایترین حوزه بلکه زیرساختیترین بستر برای دوام اجتماعی، انسجام سیاسی و توسعه اقتصادی است. اگر فرهنگ از دست برود، هیچ سیاستی پایدار نمیماند و هیچ اقتصادی تاب نمیآورد. در چهار دهه گذشته، نهادهای رسمی فرهنگی—از آموزش و پرورش تا صداوسیما و سینما—نقش مهمی در تربیت نسلها و بازتولید ارزشهای ملی ایفا کردهاند. اما با ظهور رسانههای اجتماعی و انقلاب دیجیتال، این نهادها دیگر مرجعیت سابق را ندارند. اکنون، الگوریتمها و پلتفرمها ذهنیت نسل جدید را شکل میدهند، و نهادهای سنتی در حاشیهای ناخواسته قرار گرفتهاند. این نوشتار، تلاشی است برای واکاوی این گسست و بازاندیشی در مسیر بازسازی قدرت فرهنگی در زیستبوم جدید.
فرهنگ، ستون فقرات هر جامعهای است که اگر فرو بریزد، دیگر ستونها نیز تاب نمیآورند. در ایران، نهادهای فرهنگی رسمی سالها تلاش کردند تا با برنامهریزی منسجم، نسلهایی متعهد به ارزشهای ملی تربیت کنند. مدارس با محتوای درسی هدفمند، دانشگاهها با کرسیهای نظریهپردازی، صداوسیما با روایتهای تاریخی و سینما با آثار معناگرا، شبکهای از انتقال فرهنگی را شکل دادند که تا دهه ۱۳۹۰ همچنان مؤثر بود.
اما از اواسط دهه نود، با گسترش اینترنت پرسرعت و ظهور پلتفرمهایی چون اینستاگرام، یوتیوب، تیکتاک و نتفلیکس، این شبکه دچار گسست شد. رسانههای اجتماعی با قدرت شخصیسازی محتوا، سرعت انتشار و جذابیت بصری، جای نهادهای سنتی را گرفتند. دیگر نه دانشگاهها مخاطب جدی دارند، نه صداوسیما مرجعیت سابق را حفظ کرده، و نه سینما توانسته است مخاطب را به اندیشه و تأمل دعوت کند.
در این میان، سینمای ایران نیز دچار تغییرات بنیادین شده است. ژانر کمدی، که روزگاری میتوانست نقد اجتماعی را با زبان طنز بیان کند، اکنون به ابزاری برای تخدیر روانی مخاطب تبدیل شده است. فیلمهای پرفروش سالهای اخیر—از هزارپا و فسیل گرفته تا بخارست و تگزاس—بیشتر بر شوخیهای سطحی، موقعیتهای تکراری و شخصیتهای کلیشهای تکیه دارند. این آثار نه دغدغهمندند، نه پرسشبرانگیز؛ بلکه صرفاً برای خنداندن و فراموشی ساخته شدهاند.
مخاطب خسته از فشارهای اقتصادی و اجتماعی، به سالن سینما میآید تا لحظهای از واقعیت فرار کند. اما این فرار، نه درمان است و نه راهحل. طنز واقعی باید آینهای از جامعه باشد، زخمها را نشان دهد و مخاطب را به فکر وادارد. اما طنز تخدیرگرا، زخم را با خنده میپوشاند و مخاطب را در توهم «همه چیز خوب است» رها میکند.
در چنین شرایطی، بازسازی حاکمیت فرهنگی نیازمند بازنگری جدی در سیاستگذاری فرهنگی است. باید پذیرفت که رسانههای اجتماعی آمدهاند تا بمانند، و نهادهای رسمی باید بهجای مقاومت، به بازآفرینی نقش خود در این زیستبوم جدید بیندیشند. سینما نیز باید از سود کوتاهمدت فاصله بگیرد و دوباره به رسالت فرهنگی خود بازگردد. تنها در این صورت است که میتوان امید داشت فرهنگ، دوباره به جایگاه مرکزی خود در جامعه بازگردد—نه بهعنوان ابزار سرگرمی، بلکه بهعنوان نیرویی برای تغییر، تأمل و تعالی.
بازگشت به معنا؛ ضرورت بازآفرینی فرهنگی در عصر آشوب
در چنین چشماندازی، آنچه بیش از همه گم شده، نه صرفاً «محتوای خوب»، بلکه «افق معنا»ست. فرهنگ، زمانی زنده است که بتواند میان تجربه زیسته مردم و روایتهای هنری، پلی از درک و همدلی بسازد. اما آنچه امروز در بسیاری از تولیدات فرهنگی میبینیم، نه بازتاب زندگی واقعی، بلکه بازتولید کلیشهها، هیجانهای زودگذر و مصرفگرایی بیریشه است. این وضعیت، نه تنها مخاطب را از اندیشیدن بازمیدارد، بلکه او را از خود، از جامعه و از آیندهاش بیگانه میسازد.
بازسازی فرهنگی در این شرایط، نیازمند چیزی فراتر از اصلاحات سطحی یا تغییرات شکلی است. ما به یک «بازآفرینی فرهنگی» نیاز داریم—حرکتی که از دل جامعه برخیزد، به تجربههای واقعی مردم گوش دهد، و بهجای تکرار فرمولهای فرسوده، به خلق روایتهایی اصیل، چندلایه و انسانی بپردازد. این بازآفرینی، نه با حذف پلتفرمها یا تقبیح مخاطب، بلکه با بازتعریف نقش نهادهای فرهنگی، بازگشت به اخلاق روایت، و بازسازی رابطه میان هنرمند و جامعه ممکن است.
در این مسیر، باید بار دیگر به «هنرمند» بهمثابه وجدان بیدار جامعه نگریست؛ کسی که نه صرفاً تولیدکننده محتوا، بلکه حامل معنا، حافظ حافظه جمعی و کاشف زخمهای پنهان است. هنرمند، برخلاف اینفلوئنسر، مسئولیت دارد؛ مسئولیت نسبت به حقیقت، نسبت به انسان، و نسبت به آینده. بازگرداندن این جایگاه، نیازمند حمایت نهادی، تربیت نسلی تازه از روایتگران، و بازسازی زیرساختهای فرهنگی است که بتوانند در برابر طوفان سطحینگری و فراموشی، ایستادگی کنند.
در نهایت، اگر فرهنگ را بهمثابه خاکی بدانیم که ریشههای جامعه در آن تنیده است، امروز بیش از هر زمان دیگری نیازمند آبیاری این خاکیم. نه با تبلیغ، نه با سانسور، نه با تکرار شعار، بلکه با خلق معنا، با روایت صادقانه، و با بازگشت به انسان. تنها در این صورت است که میتوان امید داشت نسل جدید، در میان انبوه صداها و تصویرها، دوباره صدای خود را بیابد و از دل این صدا، آیندهای دیگر بسازد.
در این مسیر، آنچه بیش از همه اهمیت دارد، عبور از نگاه بالا به پایین و ورود به میدان تجربه زیسته است. نسل جدید، نه مخاطب منفعل، بلکه کنشگر فرهنگی است؛ نسلی که خود روایت میسازد، معنا تولید میکند و در لحظه، با زبان خود، به بازنمایی واقعیت میپردازد. اگر مدیریت فرهنگی بخواهد دوباره اثرگذار شود، باید این کنشگری را به رسمیت بشناسد و به جای رقابت با آن، به همافزایی برسد.
این همافزایی، مستلزم تغییر در ساختارهای تصمیمگیری فرهنگی است. نهادهای رسمی باید از مدلهای سلسلهمراتبی و بروکراتیک فاصله بگیرند و به سازوکارهای شبکهای، مشارکتی و منعطف روی آورند. بهجای تولید محتوا در اتاقهای بسته، باید به سراغ روایتهای مردمی رفت؛ بهجای تکرار کلیشهها، باید به تنوع تجربهها گوش سپرد؛ و بهجای ترس از نقد، باید نقد را به فرصت تبدیل کرد.
در این میان، بازآفرینی اعتماد عمومی، مهمترین دستاوردی است که از دل این تحول فرهنگی میتواند بیرون آید. اعتماد، نه با تبلیغ و نه با سانسور، بلکه با صداقت، مشارکت و احترام به شعور مخاطب ساخته میشود. نسل جدید، اگر احساس کند دیده میشود، شنیده میشود و در ساخت آینده نقش دارد، نهتنها همراه خواهد شد، بلکه خود به پیشران فرهنگی بدل خواهد گشت.
در نهایت، تدبیر نوین فرهنگی، نه نسخهای فوری، بلکه فرآیندی تدریجی و چندلایه است؛ فرآیندی که نیازمند صبر، شناخت، گفتوگو و بازنگری مداوم است. اگر این مسیر با جدیت، شجاعت و انعطاف طی شود، میتوان امیدوار بود که فرهنگ، بار دیگر به جایگاه مرکزی خود در جامعه بازگردد نه به عنوان ابزار کنترل، بلکه به عنوان بستر همدلی، معنا و آیندهسازی.
تمام حقوق برای پایگاه خبری سرمایه فردا محفوظ می باشد کپی برداری از مطالب با ذکر منبع بلامانع می باشد.
سرمایه فردا