به گزارش سرمایه فردا، یکی از مسیرهای نجات جامعه امروز، و بهطور کلی انسان معاصر، اتکای دوباره به ادبیات و روایتپردازیست. داستانخوانی و گسترش ظرفیت زبانی انسان، نه فقط یک سرگرمی، بلکه ضرورتیست برای بازسازی فهم و احیای معنا در جهان مدرن. پدیدارشناسی عشق در ایران یکی از دغدغههای مهم من است که آثار پژوهشی متعددی نیز دربارهاش تولید شدهاند. سه محور اصلی اندیشهام—ادبیات، عشق، و امید—بارها در سخنرانیها و نوشتههایم مطرح شدهاند. با این حال، دو مفهوم دیگر نیز ذهنم را به خود مشغول کردهاند: عدالت و ایمان. هرچند تاکنون کمتر در موردشان سخن گفتهام، اما مطالعه و تأمل بر این دو نیز بخش جداناشدنی از مسیر فکری مناند و امیدوارم در آینده مجال پرداختن عمیقتر به آنها فراهم شود.
این پنج مفهوم، در ذهن من یک منظومه فکری منسجم را شکل دادهاند؛ مجموعهای که پیوندهای درونی و روشن آنها برایم کاملاً قابل توضیحاند. اما چرایی پرداختن من به چنین مفاهیمی، از نگاه حرفهایام ناشی میشود: جامعهشناسی. برخلاف آنچه رایج است و جامعهشناس را صرفاً آسیبشناس اجتماعی قلمداد میکند—درگیر موضوعاتی نظیر طلاق، بیکاری، خشونت یا مسائل روزمره مانند ورود تماشاچیان به استادیوم—من بر این باورم که جامعهشناسی حقیقی چیزی فراتر از تحلیل مسائل روز است. این نوع آسیبشناسی، کار تکنسینهای اجتماعیست، نه متفکران جامعه.
جامعهشناس باید بتواند مسئلهای را برای جامعه خلق کند، نه صرفاً به آن پاسخ دهد؛ باید بتواند گفتمان بسازد، فضای فکری بیافریند، و جامعه را به تأمل در مسائل ریشهدار و بنیادین سوق دهد. عشق از منظر من، چنین مسئلهایست—ریشهای برای فهم بحرانهای پنهان در لایههای زیرین اجتماعی.
خشونت جاری در جهان امروز—از آنچه بر زنان در جنبشهای اعتراضی رفته تا درگیریهای فلسطین و اسرائیل، و حتی خشونتهای روزمره و روانی میان افراد—به یک بیاحساسی مزمن بازمیگردد؛ نه به نفرت، بلکه به تهی شدن انسانها از پیوندهای عاطفی. در برابر عشق، نفرت قرار ندارد، بلکه بیحسی و بیعاطفگیست.
در آثار اریک فروم، از جمله هنر عشق ورزیدن، نشان داده میشود که ریشه شرم انسانها در اسطوره آدم و حوا، نه برهنگی، بلکه آگاهی به امکان بهرهکشی از دیگریست. فروم در این تحلیل، عشق را به مثابه پاسخ به همین مسئله بنیادین معرفی میکند: این که انسان میتواند نردبانی برای رشد دیگری باشد یا ابزاری برای تخریب او—و انتخاب عشق، انتخابیست برای بقا و معنا.
گابریل مارسل نیز در کتاب انسان مسئلهگون چنین وضعیتی را توصیف میکند: انسان امروز در مرکز پرسشگری قرار گرفته و نه به عنوان فردی زیستی، بلکه به مثابه موجودی دارای زبان، تفکر و عاطفه. این سه مولفه، بنیان معرفت انسانی را شکل میدهند؛ اما اکنون در بحراناند. جهان درهمشکسته امروز، جهانیست که انسانها دیگر از دیدن یکدیگر دچار حیرت نمیشوند. دیگر نه راز، بلکه سؤال شدهایم برای هم.
از لویناس تا هایدگر، از تأکید بر حیرت و دیگری، تا مفهوم هستی و تنهایی، همگی نشان دادهاند که بحران انسان معاصر، بحران از دست دادن امر بنیادی انسانیست. فقدان مادر، بهمثابه نخستین تجربه عشق و بخشایش، نمونهایست از حذف آن پیوندهای نخستین که هستیمان را معنا میبخشیدند.
در چنین شرایطی، توجه به عشق، به معنای بازگشت به بنیاد انسانی ماست—پیش از آنکه اجتماعی شویم، پیش از آنکه در ساختارها و طبقات جای بگیریم. پدیدارشناسی و اگزیستانسیالیسم، دو حوزهای هستند که در مرکز خود انسان را دارند و نه ساختار. و از میان متفکران این حوزه، هانا آرنت با تأکید بر مفاهیمی چون امید، دوستی، عقل مشترک و نجات، نشان میدهد که مسیر رهایی از شرور جهان، از انسان آغاز میشود. تا انسان به خود بازنگردد، هیچ جامعهای نجات نخواهد یافت.
از منظر هانا آرنت، انسان مدرن در دو حوزه بنیادین دچار فرسایش شدهاست: از یکسو، توان روایتگری و زبانآوریاش ضعیف گشته، و از سوی دیگر، قدرت تأمل و تفکر وجودیاش تحلیل رفتهاست. وقتی قرار است مسائل انسانی برجسته شوند، نخستین محل رجوع، ادبیات و جهان زبان است؛ جایی که داستاننویس، شاعر و اندیشمند، انسان را به زبان درمیآورند، به روایت تبدیلش میکنند، و از این رهگذر، او را در معرض بازشناسی قرار میدهند.
اما تنها در ادبیات نیست که انسان ظهور میکند؛ عشق نیز از بسترهای مهمیست که انسان در آن بروز مییابد. عشق، بهطور بنیادین، امری گفتوگویی است؛ تا زمانی که گفتوگو برقرار است، عشق نیز تداوم دارد—even در دل مشاجره، درد، یا حتی شکست. حضور عاشقانه بیش از آنکه جسمانی باشد، گفتوگوییست: ردوبدل کردن معنا و احساس، بازتابی از پیوندی درونی که در کلام جاری میشود.
رولان بارت در سخن عاشق از لحظه نخست عاشقشدن میگوید، لحظهای که جهان رنگی دیگر میگیرد، آسمان آبیتر میشود، و همهچیز پیرامون، از پوشش و نگاه گرفته تا خانه و خیابان، معنایی تازه مییابد. عشق نه تنها تجربهی دیگریست، بلکه تجربهای از جهان است؛ تحولی در هستی، که مراحل خاصی را طی میکند: از شور و وصال، تا رنج و فاصله، ورود رقیب، سقوط و احیای دوباره.
در تحلیل این مراحل، میتوان وضعیت وجودی جامعه را نیز سنجید. عشق در جامعه امروز، گاه به عرصه نمایش بدل شده—به گفتارهای جنسی، مصرفی و سلبریتیمحور، که در فضای مجازی و صنعت رسانه، از معنا تهی گشتهاند. در نقطه مقابل، عشق میتواند آیینی باشد: تجربهای مقدس، آکنده از ستایش، پرستش و مواجهه با «دیگری» در افقی معنوی.
این دوگانگی در ساحت عشق، بازتابگر سطح زیست انسانها در آن جامعه است—از حیث احساس، ذهنیت، و اخلاق. اما پرسش اینجاست: در جهانی که دیگر از دین و اسطورهها تغذیه نمیشود، پاسخ به مسائل بنیادی انسان را چه کسی میدهد؟
روانشناسی و روانکاوی، دو دانش غالب امروزند که مدعی پاسخگویی به بحرانهای وجودیاند. هرچند در کارکردشان تفاوتهایی وجود دارد، اما هر دو در زمینهای مشترک سخن میگویند: اینکه مشکلات انسان، منشأ درونی دارند؛ ریشه در واپسزنیهای احساسی، روانی و جنسی او دارند و راهحل نیز در مدیریت روان توسط خود فرد است.
در اندیشهای که ایلوز در سرمایهداری احساسی مطرح میکند، روانشناسی مدرن، فرد را مسئول انحصاری رنجهای خود معرفی میکند. اگر نتوانی درمان شوی، اگر نتوانی خودت را تحقق بخشی، خودت مقصری. این دیدگاه، روان را به امری خنثی، غیرقابل قضاوت اخلاقی بدل کردهاست—در حالی که بسیاری از دردهای انسانی، ریشههایی اجتماعی، اخلاقی و سیاسی دارند.
روانشناسی به جای آنکه با مسائل انسانی همدلی کند، با تبدیل خود به صنعت—از کلینیکها، کتابها، جلسات، مدرکها، تا گفتار درمانیهای زرد—به بخشی از سرمایهداری مدرن بدل شدهاست. این دیسکورس، انسان را نه فقط مسئول، بلکه مقصر درد خویش میسازد، و اگر به روانکاوی نپردازد، حتی حس گناه را نیز تحمیل میکند: گناه بیتوجهی به خود، بیمهری به روان خویش.
در گذشته، ادیان، اسطورهها، ادبیات، حکمت و طبیبان معنوی، این دردها را معنا میکردند؛ اما امروز، روانکاوی مدرن، با سیاستزدایی از مسائل انسانی، جامعه را از مسئولیت تهی میکند. در این منظر، نه جامعه و نه دیگران، در برابر روان رنجور انسان مسئولیتی ندارند. انسان تنها میماند با رنجی که باید خود درمانش کند—و این تنهایی، درد را تشدید میکند.
در بسیاری از برخوردهای روزمره با بحرانهای فردی، از جمله شکستهای شغلی، آنچه به حاشیه رانده میشود، زمینههای اجتماعی و ساختارهای حاکم است. اگر زنی از درماندگی در محیط کار سخن بگوید، اغلب نگاهها به روان فردی او معطوف میشوند: “تو ضعیفی، به اندازه کافی تلاش نکردی، روی خودت کار کن.” این نوع پاسخ، معادل نوعی «سیاستزدایی» و «اجتماعیزدایی» از روان انسان است—در حالیکه جامعهشناسی همواره بر پیوند میان روان، ساختار اجتماعی و گفتمان قدرت تأکید دارد.
دورکیم با اثرش بر مفهوم خودکشی نشان داد که حتی شخصیترین تصمیمات انسان، از جمله مرگ خودخواسته، امری کاملاً اجتماعیست. پیربوردیو نیز با تحلیل ساختار آموزشی، روشن ساخت که پدیدههایی همچون امتحان، که ظاهراً فردی و توانمحورند، در واقع بازتاب ساختارهای فرهنگی، طبقاتی و نابرابریاند. بنابراین روان و احساسات انسانی را نمیتوان از زمینه اجتماعیشان جدا کرد.
در همین راستا، جامعهشناسی احساسات (Sociology of Emotions) شکل گرفته—حوزهای که به تحلیل احساسیترین ابعاد زندگی انسان، از عشق تا مهربانی، با نگاه اجتماعی و ساختاری میپردازد. به گفته ایلوس، ما اکنون در کنار چرخش زبانی و ادبی، با یک چرخش احساسی مواجهیم، که محور آن بازخوانی احساسات در متن اجتماع است.
عشق نیز در این خوانش، نهفقط پدیدهای درونی، بلکه گاه ویرانگر درون خود است. باید پرسید: چه تضادهایی درون خود عشق نهفته است؟ چگونه میتواند دروناً خود را فرسوده کند؟ و چه عواملی از بیرون به زوال آن دامن میزنند؟
ایلوس در کتاب پایان رمانتیک و ظهور سرمایهداری عاطفی، سرمایهداری را به دو حوزه تولید و مصرف تقسیم میکند. در حوزه تولید، خانواده به مثابه واحد عقلانی مطرح است: محل پرورش نیروی کار، آموزش، و بازتولید اجتماعی. اما در قلمرو مصرف، احساسات به عرصهی نمایش، اغراق، و مصرف تبدیل میشوند. انسان نه برای تداوم رابطه، بلکه برای تجربه لذتهای سریع و گذرا وارد رابطه میشود—دیگری بهجای آنکه معشوق باشد، به کالایی مصرفی بدل شدهاست.
نمونهای روشن در تبلیغات محصولی مانند برنج مشاهده میشود: در یک روایت، زن خانواده برای اعضای خانه غذا تهیه میکند، نشانهای از پیوند عاطفی و مسئولیتپذیری. اما در روایتی دیگر، بدن زن و مرد به کالای نمایش بدل شدهاند که رابطهای بدون ریشه، تنها مبتنی بر جذابیت ظاهری را شکل میدهد.
ایدن در شناسی صمیمیت نیز روند پیدایش عشق رمانتیک را بازگو کرده و نشان میدهد که چگونه این شکل از عشق، در تضاد با بنیان خانواده عمل میکند. عشق رمانتیک، سیال، ناپایدار و شکننده است—چرا که بنیان رابطه دیگر جمع خانوادگی گسترده نیست، بلکه زوجهاییاند که با کوچکترین اختلافی تصمیم به جدایی میگیرند. در غیاب مداخلهگران سنتی مانند خانواده یا جامعه، جای خود را به روانکاوان یا مشاورانی میدهند که اغلب توصیه به پایان رابطه میکنند.
گیدنز نیز از جدایی مکان زندگی و کار، استقلال زنان، و ابزارهای کنترل بارداری سخن میگوید که موجب استقلال جنسی از تولید مثل شدهاند—و این جدایی منجر به پیدایش «صنعت لذت» شدهاست. بیش از پنج میلیارد انسان، مستقیم یا غیرمستقیم، درگیر تولید، عرضه، یا مصرف لذتاند؛ از صنعت مد تا ورزشهای بدنمحور.
بیونگ-چول هان در کتاب رنجوری عشق، این وضعیت را نه رنجآلود، بلکه بهمثابه «اعتضار عشق» توصیف میکند: عشقی که در جهان امروز رو به مرگ است. او هشدار میدهد که با فرسایش دیگری، اساس رابطه عاشقانه نیز فرو میریزد—چرا که عشق، پیوند با «دیگری» است، و این دیگری اکنون از جهان تجربه انسانی حذف شدهاست.
اوریش بک از مذاکرهای شدن روابط انسانی سخن میگوید؛ روابطی که دیگر بر پایه رشد مشترک و گفتمان شکل گرفتهاند. زن و مرد پای میز مذاکره مینشینند، منابعشان را مقایسه میکنند و در صورت عدم رضایت، بهسرعت از رابطه خارج میشوند. اما همانگونه که هایدگر گفت: «آنکه به سود میاندیشد، توان اندیشیدن ندارد»—و قطعاً توان عاشق شدن نیز.
دورکیم را گاه به طنز نقد کردهاند که «دموکراسی را به اتاق خواب برده است»، اما آنچه او و متفکرانی چون آلن بدیو نشان دادهاند، عمیقتر از این سطحینگریهاست. بدیو در کتاب در ستایش عشق، عشق را تجربهای مینامد که انسان را از «یک» به «دو» بدل میکند—به معنای شکاف در خود و گشایش به سوی دیگری. عشق همان صحنه کمونیسم خرد است؛ عدالتِ درونی. اما این تجربه دوگانگی، همواره با بازگشت وسوسهآمیز به «خود» مواجه میشود؛ بهجای ماندن در دیگری، میل داریم به خودمان بازگردیم و دوباره همان شویم که بودیم. در این بازگشت، رازگونگی عشق از میان میرود، دیگری از موضوعی الهامبخش به «موجودی دمدستی» بدل میشود، و عشق در مسیر مصرف، فرسایش مییابد.
اریک فروم نیز در هنر عشق ورزیدن میگوید، انسان آغاز عشق را با تداوم آن اشتباه میگیرد. همهی انسانها در آغاز رابطه، دچار نوعی گرما و شور هستند. اما این احساس، بدون آموزش و پرورش دوام نمیآورد. همانگونه که نقاشی نیازمند تمرین و آموزش است، عشق نیز هنریست که باید آموخته شود—عشق به مثابه ایثار، بخشش، دانایی، دلسوزی و همراهی.
در جهان امروز، آموزشهای عاطفی به حاشیه رانده شدهاند. مردان و زنان بیش از آنکه عاشق باشند، در تلاشاند شایسته «مقام معشوقی» شوند. در پرسشی دائمی گیر کردهایم: چه لباسی بپوشم؟ رنگ سال چیست؟ چگونه ظاهر خود را بیارایم تا معشوق مطلوبی باشم؟ سرمایهداری در جایگاه خدایی نشسته که هر سال معیار «انسان مورد قبول» را تعیین میکند، و ما برای جلب رضایت این خدای نوظهور، خود را در نمایش دائمی گرفتار کردهایم. در نتیجه، نه مردان و نه زنان، دیگر قادر به عشقورزی نیستند—بلکه صرفاً همدیگر را مصرف میکنند.
فروم جملهای کلیدی دارد: بهترین راه برای شایستگیِ معشوق بودن، عشق ورزیدن است. تو اگر عاشق باشی، خودبهخود معشوق میشوی.
همین الگو در قصهی مجنون و لیلی نمایان است: مجنون آنچنان عاشقی کرد، که لیلی را نه مصرف، بلکه درونی کرد. روایت زیبایی نقل شده که هنگام نیشتر زدن به رگ مجنون، گفتند: «نزنید، این رگ لیلیست؛ او درد میکشد، نه من.» این نوع عشق، آن عشقیست که در تاریخ ثبت میشود—عشقی که مصرف نمیکند، بلکه دیگر را زیست میکند.
اما بحران امروز عشق، فقط بیرونی نیست—بلکه در منطق درونیاش نیز اختلال دیده میشود. بیونگ-چول هان، در کتاب عشق و اراده، این بحران را در دو سطح میکاود: یکی، ناتوانی در عشقورزی، و دیگری، ضعف در تصمیمگیری. انسانِ امروز نه میتواند عاشق شود، نه میتواند تصمیم بگیرد که عاشق شود. همانند کسی که کنار کودک کاری میگذرد و برای کمک مردد است، ناتوان از تشخیص انسانی بودن آن لحظه. این بیتصمیمی، نشانهی فقدان اراده نیست—نشانهی بیاعتناییست. انسانی که نمیخواهد درگیر شود، نه با کودکان کار، نه با خانواده، نه با دیگران.
در جنبش «زن، زندگی، آزادی» نیز مشاهده شد که چگونه کودکان کاری که طعم محبت را چشیده بودند، از خشونت علیه مردم سر باز زدند. وقتی گفتند «مردم به ما کمک میکنند، ما کتکشان نمیزنیم»، نشان دادند که حفظ انسانبودگی، همواره ممکن است؛ حتی در حاشیهترین جایگاهها.
اما در جامعهای که کودک کنار خیابان صرفاً سوژهای برای عکس، مستند یا سخنرانی میشود، و نه برای کمک واقعی، ما گرفتار نوعی اسکیزوئید اجتماعی هستیم—همانگونه که رولمِه میگوید. اختلالی در ارتباط انسانی، انسداد مسیر تأثیرگذاری بر یکدیگر، و در نهایت بیتفاوتی بنیادین نسبت به زندگی. اختلالی که نه نفرت، بلکه بیاحساسی در مقابل عشق، و نه شک و تردید، بلکه بیارادگی در برابر تصمیم است.
در خانه، اتاقخواب بهظاهر خصوصیترین و صمیمیترین بخش روابط انسانیست؛ جایی برای تجربه عمیقترین ارتباطات. اما در زندگی خانوادگی امروز، این فضا بدل به نمادی از بیاعتنایی و انزوا شده است—جایی که دو انسان پشت به هم میخوابند، در سکوتی متقابل، و حضور جسمانیشان به جای نزدیکی، مرز فاصله را برجسته میکند.
در چنین خلأیی از ارتباط، خشونت سر بر میآورد. همانطور که هانا آرنت در تحلیل توتالیتاریسم میگوید، خصلت اصلی نظامهای توتالیتر نه فقط سرکوب فیزیکی، بلکه نابودی روابط انسانی است. آیشمن، کارمند بیاحساس دستگاه بروکراتیک، نمونهی انسانی بود که دیگر انسانها را نمیدید، بلکه فقط کار میکرد. امروزه هم، در محیطهای اداری، همین الگوی تهیشده از ارتباط انسانی را میبینیم: دنیایی اسکیزوئید، بیاحساس، خشک و بیجان.
در این فضای سرد، هرگونه ابراز احساس، اگر فاقد واسطه باشد، بدل به خشونت میشود—نه به معنای خشونت فیزیکی، بلکه به شکل متلک، تجاوز، تحقیر، یا حتی نادیدهگرفتن کامل دیگری. زیرا انسانها نیاز دارند دیده شوند، و وقتی این دیدن محقق نمیشود، تلاش میکنند با ایجاد شوک یا رنج دیگری، خود را دیده کنند. در سطح کلان، خشونت سیاسی نیز همین منطق را دارد: نظام سیاسیای که دیده نمیشود، از طریق خشونت میخواهد بگوید “من هستم”.
رولمه عشق را کششی میداند میان دو وجود، جذب و مغناطیس وجودی. در مقابل، سکس را هُلی از پشت، محرکی برای مصرف تن بدون حضور روح. جامعهی بیاحساس برای فرار از این خشونت، پناه برده به یک “اخلاق سرد نوین” که در آن، معیار شایستگی انسانی، صرفاً گرمای تن است.
در دوران ویکتوریایی، گناه در ورود به قلمرو سکس نهفته بود؛ اما امروز، اگر نتوانی به رابطه جنسی پاسخ مثبت دهی، احساس گناه میکنی. انسان معاصر دیگر در جستجوی عشق نیست؛ بلکه سکس میخواهد، بیآنکه درگیر عشق شود. مسئلهاش مصرف دیگریست، بدون آلودگی به احساس.
بیونگچول هان این بحران را با استعارهای از بردگی توصیف میکند: همانطور که برده آنقدر کار میکرد که رمقی نمیماند، انسان امروزی نیز آنقدر به نمایش تن میپردازد که روح تهی میشود. تن به ماشین بدل شده است، وسیلهای برای بقا و تعامل. حتی زبان ارتباطی، به زبان بدن تقلیل یافته است.
در کافهای که نشستهام، دختر و پسری را میبینم که کتاب «هستی و زمان» هایدگر را میان خود گذاشتهاند. گفتوگویی بهظاهر فلسفی، اما در بطن آن، همان تقابل تن و معنا جریان دارد. هایدگر در میانشان هست، اما نه بهمثابه هستی؛ بلکه بهعنوان نماد تنهایی گفتوگو میان دو بدن.
و جامعهی امروز، گرفتار ترومای فقدان صمیمیت است. این بیماری اجتماعی را میتوان در شاخصهای ملموسی چون میزان بالای سقط جنین در آمریکا مشاهده کرد—بیش از یک میلیون مورد سالانه، عمدتاً در طبقات متوسط و بالا. اضطرابهای جدید نیز پدید آمدهاند، مثل وحشت از تأخیر در عادت ماهانه شریک جنسی، که نشان میدهد چگونه لذت از تولیدمثل جدا شده، اما همچنان اضطراببرانگیز مانده است.
اما اگر سکس روند محرک و پاسخ است، عشق حالتی از بودن، یک شیفت وجودیست. اگر سکس، فرایند ارضا و ملال است، عشق میل به بینهایت، آرزوی حضور مستمر در دیگر. اگر سکس از جنس زیستشناسی حیوانیست، عشق از جنس اشتیاق انسانیست.
اگر موافق باشی، میتونیم حالا متن رو در قالب یک مقاله کامل تدوین کنیم. ساختار پیشنهادی:
عشق، در نقطه مقابلِ میل، نه نیازی آنی، بلکه تجربهای از گشودگی وجود است. اگر سکس، هُلی کور به سوی دیگریست، عشق ایستادن در برابر او، شنیدن، و آغوش گشودن به جهان دیگریست. سکس جداییست، اما عشق وصال. سکس، مصرف تن است؛ عشق، خلق معنا از پیوند دو وجود مستقل. اگر پس از سکس به خواب میرویم، عاشق پس از ملاقات بیدار میماند—این بیداری، استعارهای از زایشِ معنا، روشنی دل، و شبزندهداری در تفکر عاشقانه است.
در یکی از فصول درخشان کتاب تاریخ فرهنگی بیخوابی، نویسنده از عشاقی میگوید که تا سحر در فکرِ محبوب خود بیدار ماندهاند. این بیداری، شکلگرفته از نور حضور دیگریست، و برخلاف خوابِ فراموشی، زاییدهی اشتیاق و مهر است.
اما همانقدر که عشق والاست، درگیر تناقضاتیست بنیادین. نخست اینکه عشق در ذات خود، انسان را شاعر، نوآفرین و اخلاقمدار میسازد. هم جسم، هم روح را باردار میکند. به قول سقراط، انسان در هیچ تجربهای چون عشق، یاوری برای نجات خویش در جهان نمییابد.
عشق برخلاف سکس که به “حال” معطوف است، به “آینده” نظر دارد. سکس، مصرف لحظه است؛ عشق، ساختن فردا. چولهان، در خوانشی سیاسی از عشق، آن را وفاداری به چیزی میداند که هنوز نیامده. همانگونه که انقلابها از اشتیاق به جهانی نو زاده میشوند، عشق نیز وعده خلق افقی تازه است. به همین دلیل، عشق احساسیست آیندهمحور، گشوده، و بنیاداً خلاق.
با این حال، در جهانی تکنولوژیزده، عشق دچار ناسازگاری شده. تکنولوژی با نظم، زمانبندی، پیشبینیپذیری، و بهرهوری تعریف میشود؛ و دقیقاً در این موارد است که عشق مقاومت میکند. عاشق بهسان دیوانهایست که نظم زمان روزمره را نمیفهمد، در کار روزمره ناتوان است، و ذهنش بر مدار نظم سرمایه نمیچرخد.
در جهان امروز، حتی احساسات هم باید “مدیریت” شوند. مثال شرکت هواپیمایی دلتا نشان میدهد که مهمانداران، احساس خوشآمدگویی را تمرینشده، کنترلشده و منضبط ابراز میکنند—نه برآمده از درون، بلکه مبتنی بر استاندارد شرکتی. مادرِ سهفرزندی که از کار اخراج میشود چون خواهان توجه به نقش مادرانهاش است، تصویری دردناک از همین بیاعتنایی به احساسات انسانی است. تکنولوژی و بروکراسی، احساسات را تهدید میکنند؛ و این، نشانهی زوال قطعی تمدن است.
در چنین جهانی، عشق مبارزه است؛ آفرینش نظمی دیگر، سامانی تازه. در نظم سرمایهدارانه و تکنولوژیک امروز، عشق ناسازگار میشود؛ و این، تناقض درونی عشق است: عشق در جهانی شکل گرفته که آن را برنمیتابد.
چولهان، تناقض دیگر عشق را “مرگ” مینامد. عشق یعنی مرگ من برای زندگی دیگری؛ موتِ قبلَ الموت. اگر سکس برای فرار از مرگ است، عشق خود مرگ را به آغوش میکشد. در تجربهی عاشقانه، خود را نفی میکنیم تا به دیگری مجال شکلگیری دهیم. این نفی، خود مرگ است—اما مرگی که رهایی میآورد، نه نابودی.
افراط در سکس، ترس از مرگ را پنهان میکند. مصرف دیگری، تجربه موقت فراموشی فناپذیریست. انسانِ مدرن، که خود خالق مرگ شده (از طریق جنگ، بمب اتم، و خشونتهای ساختاری)، میکوشد با مصرف تن، اضطراب مرگ را فرونشاند. اما این مصرف، خشونت تولید میکند؛ خشونتی که از تن آغاز میشود و به روابط انسانی سرایت میکند.
در این نقطه، عشق آسیبزننده میشود. چون وقتی از معنا تخلیه شود و به سکس تقلیل یابد، رنج میسازد. تورومای مصرف تن، تراژدی عشق را شکل میدهد. عنوان کتاب چولهان عشق صدمه میزند، بر این مبناست: اگر عشق تهی شود، اگر به کالای مصرفی بدل شود، نه تنها آرامش نمیبخشد، بلکه آسیب میزند—و انسانها را خشونتبار، بیپناه، و تنها باقی میگذارد.
در جهانی که خشونت بدل به نوعی سرگرمی شده، انسانهای بسیاری قربانی میشوند، اما واکنش غالب، نه همدردی، بلکه مصرف تصاویر و لحظات خشونت است. شبکههای اجتماعی پر شدهاند از صحنههای انفجار، کشتار، بریدن سر، تحقیر تن زن و نمایش تراژدی کودک. پرسش این نیست که چرا صحنهها مات شدهاند؛ بلکه این است که چرا اصلاً آنها را میبینیم؟ دیدن خشونت، ارضا ایجاد کرده، بدل به نوعی لذت شده، و این، نشانهی واپسرفت ماست به ساحتی که مرگآفرینی، نه استثناء، بلکه بخشی از زیست روزمره شده است.
در چنین جهانی، فقدان عشق ساختاری است. چرخه خشونت، سکس و جنگ از نبود عشق تغذیه میکند. بسیاری از عاملان خشونت، تجربهی شنیدن سادهترین جملهٔ انسانی—«دوستت دارم»—را نداشتهاند. و همین فقدان جملهٔ آغازین، آنها را از تجربهٔ انسان بودن محروم کرده است. انسانی که شنیده باشد «دوستت دارم»، دیگر همان انسان پیش از شنیدن نیست.
بیونگچول هان در کتاباش با محوریت نقد لویناس، بوبر، فوکو، آگامبن و هگل، نشان میدهد که تفکر از رابطه عاشقانه آغاز میشود. پیش از آنکه اندیشمند باشی، باید عاشق باشی. پذیرش نامتناهی بودن دیگری، شرط خلق اندیشهی نوین است. بدون دوست داشتن، تفکر ممکن نمیشود. دادههای عظیم جهان امروز، نه نظم میسازند و نه معنا—آنچه آنتروپی را مهار میکند، عاشق شدن است.
بوبر رابطهای را تعریف میکند که از «تو» آغاز شود، نه «او». اگر «دیگری» صرفاً غایب، ناشناخته یا کالایی برای مصرف باشد، رابطهی انسانی ناممکن میشود. اما اگر دیگری را با حضور، معنا، و بینهایتیاش بپذیری، آغاز عشق ممکن میشود. سقراط از «دیگری لامکان» سخن میگوید؛ کسی که نمیتوان محدودش کرد به مکان، صفات، یا زمان—کسی که از دسترس خارج است، اما در دسترس دل.
در برابر این دیدگاه، جهان ما گرفتار برزخ یکسانسازیست. هرکسی را با خود یکی میبینیم، تفاوتها را انکار میکنیم، و عشق را از قصهپردازی تهی میسازیم. عشق، خاطرهنویسی است؛ بازسازی روایت از پیوندی یگانه. اما مصرف دیگری، تفاوتها را براساس پول تعریف میکند، در حالیکه پول همه را یکسان میکند. تفاوت حقیقی نه در ثروت، بلکه در زبان، روایت و دیگر بودگی انسانهاست.
عشق یعنی امحای خود، پذیرش دیگری، و بازیابی خویشتنِ نو. اما جهان ما، دیگری را حذف کرده و گرفتار نارسیسیسم افسرده شده است. سوژهای که تنها به درون خود فرو میرود، خسته، فرسوده، و بیجهان باقی میماند. عشق و افسردگی دو قطب متضادند؛ عشق، سوژه را به بیرون سوق میدهد، افسردگی، او را در خود زندانی میکند.
ترس از نابودی در عشق، ترسی بیاساس است. در عشق، نه فقط خود را از دست نمیدهیم، بلکه خود را بازمییابیم. نزدیکی در عشق، همواره حامل نوعی فاصله است؛ زیرا دیگری، اگرچه درون ماست، باز همچنان مستقل، رازناک و دستنیافتنی باقی میماند.
و این همان تجربه مجنون است: نفی خویش تا تبدیل شدن به دیگری، تا آنجا که رگ او را رگ لیلی بداند. در اسطورهی افلاطونی، ما دو نیمهای هستیم که در جهان، از هم جدا افتادهایم، و عشق، تلاشی است برای پیوستن دوباره. اما در دوزخ مصرف و مقایسه، این پیوست ممکن نمیشود.
ما دیگر قادر به تأثیرگذاری احساسی نیستیم. فاقد احساسیم، ناتوان از عاشق شدن. چرا که اسیر ترومای مصرف تن، گرفتار خشونتی هستیم که از مصرف آغاز میشود و به جنگ میرسد. انسان خشنی که تجربهی سوزش تن دارد، دیگر نمیتواند به دیگری مهربانی بورزد. عشق، صدمهزده است؛ نه از درون، بلکه وقتی تهی از معنا شده و با سکس یکی گرفته شده است.
در روزهایی که صدای آژیر خطر جای بوق خودروها را گرفت و خیابانها زیر سایهی…
این گزارش با نگاهی جامع، به بررسی پیدایش بورس و عملکرد بورس بهعنوان سپر تورمی…
سرمایه گذاری در شرایط جنگ با استراتژیهای کمریسکتر مانند حفظ نقدینگی، تمرکز بر داراییهای با…
با تداوم آتشبس و اظهارات ترامپ مبنی بر ازسرگیری مذاکرات، گمانهزنیها پیرامون توافقات پشتپرده و…
در این گزارش، ۱۰ اصل اساسی بازار فارکس معرفی میشود که رعایت آنها میتواند مسیر…
بازار سرمایه ایران در هفتههای اخیر با خروج سنگین نقدینگی و کاهش شدید ارزش دلاری…