بازیگر یا صدای زنده‌ی شهر

بازیگر یا صدای زنده‌ی شهر

او فقط بازیگر نبود، فقط دوبلور یا نقال نبود؛ مرتضی احمدی صدای زنده‌ی شهری بود که با آن قد کشید، با آن خندید، با آن گریست. صدایی که هنوز در کوچه‌های تهران می‌چرخد و خاطره می‌سازد.

تهران هنوز به آسمان نرسیده بود و همسایه‌ها با یک سلام حال هم را خوب می‌کردند، کودکی در جنوب شهر چشم به جهان گشود که قرار بود صدای همان کوچه‌ها شود. مرتضی احمدی، هنرمندی که از تئاتر خیابانی تا دوبله، از ضربی‌خوانی تا قصه‌گویی، همیشه با مردم بود و برای مردم. او تهران را معلم خود می‌دانست و کوچه‌ها را کلاس درس. صدایش، لحنش، واژه‌هایش، همه از دل همان محله‌ها می‌آمدند.

سال‌ها تلاش کرد تا زبان مردم را حفظ کند، تا اصطلاحات و شوخی‌های تهرانی‌ها فراموش نشوند. در هر نقشی، ردّی از زندگی بود؛ در هر جمله، نشانی از کوچه. او پلی میان نسل‌ها ساخت؛ بچه‌ها با صدای کارتونی‌اش بزرگ شدند، بزرگ‌ترها با متل‌ها و نقالی‌هایش خاطره ساختند. مرتضی احمدی، صدای زندگی بود—و تا تهران هست، آن صدا خاموش نمی‌شود.

۱۰ آبان ۱۳۰۳، جنوب شهر تهران. روزی که نوزادی چشم باز کرد به شهری که قرار بود تا آخرین روزهای عمرش سایه‌به‌سایه همراهش باشد. مرتضی احمدی از همان کودکی، کوچه‌ها را کلاس درس خودش کرد؛ از همان‌جا طنازی مردم را یاد گرفت و فهمید قصه‌ها کجا پنهان می‌شوند.

در سال‌هایی که تهران هنوز به آسمان نرسیده بود، مردم بیشتر با هم زندگی می‌کردند. همسایه‌ها صاحب اسم و رسم هم بودند، یک سلام حال آدم را خوب می‌کرد. مرتضی در همان فضای خودمانی قد کشید. بعدها بارها گفت: «تهران معلم من بود.»

 

صحنه‌ای که آغوشش را باز کرد

نوجوان که شد پایش به تماشاخانه‌ها باز شد. سالن‌هایی ساده که با چراغ‌هایی کم‌نور روشن می‌شدند. تئاتر برای او کشف بزرگ زندگی بود. روی صحنه فهمید نفس کشیدن یعنی دیدن مردم، شنیدن خنده‌ها، لمس اشک‌ها. از همان روزها صدا در وجودش مهم شد؛ صدایی که سال‌ها بعد تبدیل به حافظه شنیداری چند نسل شد.

در رادیو، قصه‌ها را جور دیگری گفت. گویندگی و نقش‌گویی برایش دنیایی تازه ساخت. آن شیطنت دوست‌داشتنی در صدای روباه مکار «پینوکیو» هنوز گوشه خاطر خیلی‌ها مانده. خیلی‌ها صورتش را ندیده بودند، اما کافی بود چند کلمه حرف بزند تا لبخند روی لب‌ها بیاید.

 

تهران در رگ‌های صدا

تهران برای او فقط خیابان نبود. جان داشت. از توپخونه تا بازار، از سیروس تا دروازه قزوین، هر گوشه‌اش بخشی از خاطراتش شد. وقتی حرف می‌زد، بوی همان کوچه‌ها می‌آمد. لحنش آشنا بود و پر از زندگی.

سال‌ها وقت گذاشت تا اصطلاحات و شوخی‌های تهرانی‌ها را جمع کند. نتیجه شد «فرهنگ برو بچه‌های ترون»؛ کتابی که می‌خواستن واقعیت را حفظ کند. اگر روزی کسی پرسید مردم تهران چطور همدیگر را صدا می‌کردند، جواب آماده باشد. احمدی از فراموش‌شدن می‌ترسید. میراث زبانی یک شهر باید بماند.

 

هنرمندی میان مردم

مرتضی احمدی را نمی‌شد در قاب‌های رسمی زندانی کرد. بوی زندگی داشت. در هر نقشی، ردّی از مردم کوچه پیدا بود. با همان سادگی روی صحنه می‌رفت، با همان صداقت مقابل دوربین. احترام مخاطب را با رفتار می‌خرید.

می‌گفت کار بخشی از زندگی اوست. وقتی دور از صحنه می‌افتاد، جانش کم می‌شد. همین عشق باعث شد تا سال‌های طولانی فعال بماند. جدیت پشت شوخی‌هایش پنهان بود. نظم در تمرین، کوشش در اجرا، احترام به رفقا و پیشکسوتان. شهرت در زندگی‌اش حضور داشت، کنترلش را در دست نگرفت.

 

شادی و غم، هر دو در یک صدا

در برنامه‌های ضربی‌خوانی، در نقالی‌ها، در دوبله، در سریال‌ها و فیلم‌ها، همیشه یک نقطه مشترک وجود داشت: ارتباط مستقیم با احساس مردم. خنده را خوب بلد بود. اندوه را هم با همان صداقت بیان می‌کرد. گاهی لابه‌لای شیرین‌کاری‌ها، اندوهی قدیمی در نگاهش پیدا می‌شد؛ اندوه دورشدن تهران از گذشته‌اش.

مدام تغییرات شهر را زیر نظر داشت. کوچه‌هایی که تخریب می‌شدند، درهایی که بسته می‌ماندند، آدم‌هایی که فرصت معاشرت کم پیدا می‌کردند. در گفت‌وگوهای آخر عمرش، وقتی از شهر می‌پرسیدند، صدایش رنگ نگرانی داشت.

 

پل میان نسل‌ها

یکی از هنرهای بزرگش همین بود که نسل‌ها را کنار هم می‌نشاند. بچه‌ها با شخصیت‌های کارتونی‌اش آشنا می‌شدند، بزرگ‌ترها با متل‌ها و ضربی‌خوانی‌ها. هیچ فاصله‌ای میان او و آدم‌ها نبود. حتی وقتی پیر شد، همچنان برای بسیاری همان «مرتضی خان تهرونی» دوست‌داشتنی باقی ماند.

او به ما یاد داد اصالت در سادگی است. نقشی ارزش دارد که از دل بیاید. قصه‌هایی که از خانه و محله خودمان می‌گویند، همیشه مخاطب پیدا می‌کنند. قلب او با عشق مردم می‌تپید و مردم هم محبتش را پس دادند؛ نه در حرف، در حافظه جمعی‌شان.

 

روزی که شهر بی‌صدا شد

۳۰ آذر ۱۳۹۳، تهران دقایقی در سکوت فرو رفت. خبر رفتنش مثل خاموش‌شدن فانوسی بود که سال‌ها مسیر خاطره‌ها را روشن کرده بود. پیکرش در زادگاهش آرام گرفت. احترام مردم آن‌قدر زیاد بود که مراسم تشییع تبدیل به گردهمایی دل‌های عاشق شد.

اما ماجرا آنجا تمام نشد. هر آبان که می‌رسد، دوباره نامش زنده می‌شود. دوباره عکس‌ها می‌آیند و دوباره صداها شنیده می‌شود. گویی او دقیقاً همان جایی است که همیشه بوده: میان مردم.

 

میراثی که باید پاسداری شود

اکنون وظیفه ماست که زحماتش هدر نرود. زبان و ادبیات تهران، شکل حرف‌زدن‌ها، ضربی‌خوانی و خاطرات شفاهی بخشی از هویت فرهنگی ماست. اگر مراقبش نباشیم، آرام از بین می‌رود. آثار و تلاش‌های احمدی مثل سپری‌ست در برابر فراموشی.

برای همین هر بار که در بازار بزرگ قدم می‌زنیم، یا در محله‌ای قدیمی صدای خنده بچه‌ها را می‌شنویم، کافی‌ست لحظه‌ای مکث کنیم. یاد کنیم از مردی که صدا را تبدیل به خاطره کرد.

 

صداهایی که در شهر می‌چرخند

تهران هنوز پر از همهمه‌ است. کافی‌ست گوش بدهیم. شاید لابه‌لای صداهای شتاب‌زده امروز، صدایی آشنا پیدا شود؛ صدایی که ما را به گذشته‌ای مهربان می‌برد. تولد مرتضی احمدی فرصتی‌ست برای یک یادآوری مهم: شهر بدون قصه، شهر نیست. مردم بدون خاطره، مردم نیستند.

مرتضی احمدی خودش را به ما هدیه داد. هدیه‌ای که هرگز خاک نمی‌خورد. تا تهران هست، صدای او هم خواهد بود. چون آن صدا، صدای زندگی بود.

 

دیدگاهتان را بنویسید