پرونده عشق و انتقام

پرونده عشق و انتقام

دو روایت متفاوت اما هم‌سنگ از زندگی انسان‌ها؛ یکی در قالب پرونده جنایی قتل راضیه در شهرری که عشق بیمارگونه و اعتیاد، خانواده‌ای را به سوگ نشاند، و دیگری در قالب کتاب تب ناتمام که زندگی شهلا منزوی، مادر شهید حسین دخانچی را به تصویر می‌کشد؛ مادری که در سکوت و استقامت، فرزندی قهرمان پرورش داد. هر دو روایت، در دو سوی متضاد، نشان می‌دهند چگونه انتخاب‌ها و مسیرهای انسانی می‌توانند به تراژدی یا به الگویی الهام‌بخش بدل شوند.

به گزارش سرمایه فردا،زندگی انسان‌ها در بزنگاه‌های حساس، گاه به صحنه‌هایی بدل می‌شود که فراتر از یک داستان فردی، بازتابی از فرهنگ و جامعه است. در یک سوی ماجرا، پرونده قتل راضیه در شهرری قرار دارد؛ روایتی تلخ از عشق بیمارگونه، اعتیاد و خشونت که به فروپاشی یک خانواده انجامید. در سوی دیگر، کتاب تب ناتمام روایتگر زندگی شهلا منزوی است؛ مادری که در سکوت و بی‌توقعی، بار پرستاری از فرزند جانبازش را بر دوش کشید و به نماد ایثار خاموش بدل شد. این دو روایت، هرچند در ظاهر بی‌ارتباط، در عمق خود یک پیام مشترک دارند: انسان در مواجهه با سختی‌ها و بحران‌ها، یا در مسیر ویرانی گام می‌گذارد یا در مسیر ساختن و الهام‌بخشی.

 

پرونده اول/ اوایل فروردین ۱۴۰۰، صدای فریاد و درگیری شدید از خانه‌ای در یکی از محله‌های شهرستان فیروزکوه، همسایه‌ها را به وحشت انداخت. دقایقی بعد، مأموران پلیس با دریافت گزارش درگیری مرگبار، خود را به محل حادثه رساندند. آنچه در آن خانه رخ داده بود، چیزی فراتر از یک نزاع خانوادگی بود: سه مرد افغان با ورود به خانه یک زوج هم‌وطن، با چاقو و اسلحه به آنها حمله کرده بودند. مرد جوانی به نام غفور جان باخته بود و همسرش، صبا، به شدت مجروح شده بود.

با اجرای طرح مهار، پلیس موفق شد هر سه مهاجم را که قصد خروج از کشور را داشتند، شناسایی و دستگیر کند. یکی از آنان، وهاب، در همان مراحل ابتدایی بازجویی، به قتل غفور اعتراف کرد و مدعی شد که انگیزه‌اش «ناموسی» بوده است. او همچنین تأکید کرد که دو همراهش—برادر و پسرعمویش—در این جنایت نقشی نداشته‌اند.

وهاب در شرح ماجرا گفت: «سال ۱۳۹۴ در افغانستان با صبا عقد کردم، اما فردای آن روز او با غفور فرار کرد و به قندهار رفتند. ردشان را گرفتیم، اما پیش از رسیدن، به ایران گریختند. سال‌ها دنبالشان بودم تا فهمیدم در ایران خانه‌ای گرفته‌اند و با هم زندگی می‌کنند و سه فرزند دارند. از برادر و پسرعمویم خواستم همراهی‌ام کنند تا صبا را به کشور برگردانم. اما وقتی رسیدیم، با غفور درگیر شدم و او را کشتم.»

پرونده پس از بازسازی صحنه جرم و تکمیل تحقیقات، به شعبه دوم دادگاه کیفری یک استان تهران ارجاع شد.

نخستین جلسه دادگاه

در آغاز جلسه، اولیای دم مقتول خواستار قصاص وهاب و اشد مجازات برای دو متهم دیگر شدند. وهاب در جایگاه قرار گرفت و ضمن پذیرش اتهام قتل، گفت: «قصد کشتن نداشتم. برای بردن همسرم آمده بودم. غفور به من شلیک کرد و من برای دفاع از خود و همراهانم او را زدم.»

برادر و پسرعموی وهاب نیز با تأیید سخنان او، مدعی شدند که تنها همراهی‌اش کرده‌اند و در درگیری نقشی نداشته‌اند.

در مقام آخرین دفاع، وهاب گفت: «هنوز هم صبا را دوست دارم. اگر قصاص نشوم، می‌خواهم با او زندگی کنم. او همسر شرعی من بود. ما عقد کردیم و خانواده‌هایمان نیز در این ازدواج نقش داشتند. با اینکه حالا سه فرزند دارد، من حاضرم با او زندگی کنم.»

برادر وهاب نیز گفت: «غفور با دیدن ما، به پایم شلیک کرد و سپس گلویم را فشرد. داشتم خفه می‌شدم که وهاب به دادم رسید.»

پسرعموی متهم گفت: «قصد میانجیگری داشتم، اما درگیری مسلحانه شد.»

قاضی پرسید: «اگر قصد قتل نداشتی، چرا ۲۰ ضربه چاقو و چند گلوله به مقتول زدی؟»

وهاب پاسخ داد: «در لحظه درگیری، فقط می‌خواستم جان خود و همراهانم را نجات دهم.»

قاضی ادامه داد: «مگر نمی‌دانستی که صبا همسر غفور است و سه فرزند دارند؟»

وهاب گفت: «او همسر من بود.»

در ادامه، صبا به جایگاه آمد و با رد ادعاهای وهاب گفت: «من این مرد را نمی‌شناسم. پدرم می‌خواست مرا به زور به عقد او درآورد. با غفور فرار کردم، در قندهار ازدواج کردیم و به ایران آمدیم. هیچ نسبتی با وهاب ندارم. او همسرم را کشته و فرزندانم را یتیم کرده است.»

با پایان جلسه، قضات وارد شور شدند و وهاب را به قصاص محکوم کردند. اما دیوان عالی کشور به دلیل وجود نقایص در پرونده، حکم را نقض کرد و پرونده به شعبه سوم دادگاه کیفری یک استان تهران ارجاع شد.

آخرین جلسه رسیدگی

در این جلسه، نماینده سفارت افغانستان نیز حضور داشت و گفت: «متهم به مهدورالدم بودن زوجین اعتقاد دارد. اما ما برای صبا امان‌نامه گرفته‌ایم. اگر به افغانستان بازگردد، آزاد است که با متهم زندگی کند یا از او طلاق بگیرد.»

او افزود: «برای مصالحه تلاش کردیم. اولیای دم حاضر به دریافت دیه شدند، اما متهم نپذیرفت چون مقتول را مهدورالدم می‌دانست.»

وهاب بار دیگر در جایگاه ایستاد و گفت: «غفور در پایگاه نظامی آمریکایی‌ها کار می‌کرد و با قدرتی که داشت، زنم را از من گرفت. من روحانی بودم و مردم برایم احترام قائل بودند. اما بعد از فرار صبا، همه مرا مسخره کردند. می‌گفتند یک نظامی زنت را گرفت. برای همین معتقد بودم هر دو مهدورالدم هستند. حالا هم می‌دانم صبا با خانواده غفور زندگی می‌کند. خواسته‌ام فقط بازگشت اوست.»

قضات پس از شنیدن دفاعیات و بررسی نظرات نماینده سفارت، برای صدور رأی نهایی وارد شور شدند. پرونده‌ای که از یک عقد نافرجام آغاز شد، حالا در پیچ‌وخم قانون، میان عشق، انتقام، انکار و عدالت، به نقطه‌ای حساس رسیده است.

 

قتل راضیه در شهرری؛ عشق، اعتیاد و مرگ

پرونده دوم/اواسط سال ۱۴۰۲، رسیدگی به پرونده قتل دختر جوانی به نام راضیه در خانه پدری‌اش در شهرری آغاز شد. آن روز، پدر پیر راضیه وقتی چندین بار از وسط حیاط او را صدا زد و پاسخی نشنید، نگران شد. با سختی از پله‌های آهنی خانه بالا رفت و با صحنه‌ای هولناک روبه‌رو شد؛ دخترش بی‌جان روی زمین افتاده بود و خواستگارش مهرشاد، گوشه‌ای از اتاق چمباتمه زده و با چشمانی خیره به جسد نگاه می‌کرد.

با اعلام کشف جسد از سوی پدر، بازپرس کشیک قتل پایتخت وارد عمل شد. تیم جنایی در محل حاضر شد و مهرشاد را که هنوز در اطراف خانه پرسه می‌زد، بازداشت کرد. او ابتدا تلاش داشت خود را دیوانه نشان دهد و گناه را به گردن فردی خیالی بیندازد، اما شهادت پدر مقتول که او را بالای سر جسد دیده بود، مهرشاد را به تنها مظنون پرونده بدل کرد. سرانجام، او به قتل اعتراف کرد و پس از طی مراحل قانونی، در شعبه دهم دادگاه کیفری یک استان تهران محاکمه شد.

در دادگاه، مهرشاد با دست و پای زنجیر شده وارد شد. نگاه پدر راضیه به او افتاد و بغضش ترکید: «چطور دلت آمد چنین کاری با زندگی ما بکنی؟ مادر راضیه توان حرکت نداشت و دو ماه پیش دق کرد و مرد! حالا دیگر چه کسی را دخترم صدا بزنم؟» پدر، تنها ولی‌دم پرونده، در ابتدای جلسه گفت: «دو پسرم را سال‌ها پیش از دست داده‌ام و تنها زندگی می‌کنم. اما از قصاص قاتل دخترم گذشت می‌کنم و تقاضای دیه دارم.»

مهرشاد در دفاع از خود گفت: «۲۵ سال دارم و فرزند آخر یک خانواده ثروتمند هستم. مادرم در اروپا زندگی می‌کند و چهار خواهرم برای خودشان آدم حسابی هستند. خانه پدری‌ام در شمال‌شهر است. اما چند سال قبل به شیشه اعتیاد پیدا کردم و بعد هم قرص‌های روان‌گردان مصرف می‌کردم. در یک مهمانی با راضیه آشنا شدم و یک دل نه صد دل عاشقش شدم.»

او ادامه داد: «راضیه هفت سال از من بزرگ‌تر بود و یک بار ازدواج کرده بود. می‌خواستم با او ازدواج کنم اما پدرش می‌گفت تو مرد زندگی نیستی. گاهی پنهانی با او قرار می‌گذاشتم. تا اینکه فهمیدم بدون اطلاع من از یکی از دوستانم مواد مخدر گرفته است. قبلاً به او گفته بودم که دوست ندارم با دوستانم رفت‌وآمد کند. آن روز به اتاق بالایی خانه‌شان رفتم و عصبانی به او گفتم حق ندارد مواد مصرف کند و نباید به دوستم زنگ می‌زد.»

مهرشاد با صدایی لرزان افزود: «به او گفتم با این وضع نمی‌توانیم به هم برسیم و باید هر دو خودکشی کنیم. او هم از زندگی‌اش خسته بود و قبول کرد. از لبه پنجره یک بند سبز برداشتم و دور گلوی خودم انداختم. قبل از ورود به خانه مقدار زیادی قرص خورده بودم و زود بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، راضیه بالای سرم بود و بند را از گردنم باز کرده بود. با هم درگیر شدیم. او که جانم را نجات داده بود، این بار بند را دور گلوی خودش انداخت و من کشیدم… نمی‌دانم چقدر طول کشید تا بی‌جان روی زمین افتاد.»

متهم در حالی‌که به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود، گفت: «من او را دوست داشتم، خیلی دوست داشتم! نمی‌خواستم بمیرد. می‌خواستم خودم را هم بکشم که پدرش سر رسید.»

در پایان جلسه، قضات دادگاه برای صدور رأی وارد شور شدند؛ پرونده‌ای که عشق بیمارگونه، اعتیاد و خشونت را در هم آمیخت و خانواده‌ای را برای همیشه در سوگ فرو برد.

دیدگاهتان را بنویسید