عروسک‌هایی در دل طوفان

عروسک‌هایی در دل طوفان

در روزهایی که طوفان شن نفس شهرهای جنوب شرق ایران را گرفته و گرمای خاک با صبر مردم درآمیخته، گروهی از هنرمندان از تهران راهی سفری فرهنگی شده‌اند تا در دل محروم‌ترین مناطق، با تئاتر عروسکی، لبخند را به چهره کودکان بازگردانند. نمایش «می‌خوام به دنیا بیام» به کارگردانی بهناز مهدی‌خواه، نه فقط یک اجرا، بلکه تولد دوباره‌ای برای امید، هنر و ارتباط انسانی در شهرهایی بود که سال‌ها از تئاتر بی‌نصیب مانده بودند.

به گزارش سرمایه فردا، در سرزمینی که باد شن را به خیابان‌ها می‌کوبد و فاصله میان روستاها با مرکز فرهنگ، به اندازه سال‌ها محرومیت است، یک گروه کوچک نمایشی تصمیم گرفت مرزهای جغرافیا را با هنر پشت سر بگذارد. بهناز مهدی‌خواه، کارگردان تئاتر عروسکی «می‌خوام به دنیا بیام»، با سه اجرا در روز، در شهرهایی چون زابل، زاهدان و سراوان، نشان داد که تئاتر کودک می‌تواند فراتر از سرگرمی، به عبادتی انسانی بدل شود. این سفر، نه فقط روایت تولد یک نمایش، بلکه قصه‌ای از تولد امید در دل خاکی بود که سال‌ها منتظر رویش مانده بود.

در روزهایی که طوفان شن، خیابان‌های زابل و سراوان را دربر گرفته و گرمای جنوب شرق ایران بوی خاک و صبر می‌دهد، گروهی کوچک از تهران راهی سفری دور و دشوار شده‌اند تا در دل بی‌امکانات‌ترین شهرها، برای کودکان، قصه‌ی تولد و رویش را روایت کنند.بهناز مهدی‌خواه، کارگردان تئاتر عروسکی «می‌خوام به دنیا بیام»، ده روز است که در سیستان و بلوچستان است؛ با سه اجرا در روز، در شهرهایی که سال‌هاست هیچ گروه نمایش حرفه‌ای به آن پا نگذاشته.با او درباره‌ی تجربه‌ی سفر، استقبال مردم، دشواری‌ها، روند تولید نمایش و نگاهش به تئاتر کودک گفت‌وگو کرده‌ایم.

بیش از ده روز است در سیستان و بلوچستان مشغول اجرا هستید. از این تجربه و حال‌وهوایش برایمان بگویید؟

راستش هنوز باورم نمی‌شود این‌همه اجرا در چنین مدت کوتاهی انجام داده‌ام. امروز دهمین روز حضورم در استان است و صدایم تقریباً از شدت اجراها گرفته است. روزی سه اجرا در سه شهر مختلف داشتم؛ زاهدان، زابل و سراوان.هر شهر تجربه‌ای تازه و متفاوت بود. سراوان، برای مثال، پنج ساعت با زاهدان فاصله دارد و مسیر جاده‌ای طولانی و خشک و بی‌پایانی دارد. اما وقتی به مقصد می‌رسی و می‌بینی صدها کودک منتظرند تا عروسک‌ها را ببینند، همه خستگی‌ها از بین می‌رود.

وقتی کار را آغاز کردیم، نمی‌دانستم استقبال چطور خواهد بود. فکر می‌کردم شاید به خاطر شرایط اقتصادی یا بعد مسافت، بچه‌ها کمتر بیایند، اما نتیجه برعکس بود. سالن‌ها پر از جمعیت بود، حتی بیشتر از ظرفیت. این نشان می‌دهد که چقدر در این استان عطش فعالیت فرهنگی وجود دارد و چقدر تئاتر برای بچه‌ها جذاب است.

از استقبال مردم و بچه‌ها در سراوان زیاد گفته‌اید. می‌شود کمی بیشتر برایمان تصویرش کنید؟

سراوان برای من شبیه معجزه بود. در آن شهر بعد از انقلاب هیچ نمایش عروسکی اجرا نشده بود؛ یعنی بیش از چهار دهه سکوت فرهنگی در زمینه تئاتر عروسکی. وقتی ما اعلام کردیم که قرار است نمایشی برگزار شود، انتظار نداشتیم این‌همه استقبال شود.سالن تنها ۲۵۰ نفر ظرفیت داشت، اما جمعیت بیش از هفتصد نفر بود. والدین ایستاده بودند و بچه‌ها دو نفر دو نفر روی هر صندلی نشسته بودند. حتی در راهروها، جلوی استیج، روی زمین، بچه‌ها کنار هم چمباتمه زده بودند.در بیرون سالن هم، در لابی و محوطه‌ی انتظار، حدود ۷۰۰ نفر دیگر ایستاده بودند که جا نشدند.

صحنه‌ای دیدم که فراموش نمی‌کنم: مادری بچه‌اش را بغل کرده بود و از لای در نیمه‌باز سالن، سعی می‌کرد نمایش را ببیند. وقتی عروسک‌ها شروع به حرکت کردند، بچه‌اش دست زد و خندید. همان لحظه فهمیدم تمام سختی این سفر ارزشش را دارد.

در چنین ازدحامی، کنترل سالن و نظم بچه‌ها سخت نبود؟

چرا، واقعاً سخت بود.ما در سالن سینمایی اجرا می‌کردیم که اصلاً برای تئاتر طراحی نشده بود. نه امکانات صحنه داشت، نه نور مناسب، نه صندلی کافی. اما با کمک مربیان کانون پرورش فکری توانستیم فضا را سامان بدهیم.بچه‌ها شور و هیجان زیادی داشتند و کنترلشان راحت نبود، اما وقتی نمایش شروع می‌شد، همه ساکت می‌نشستند.برای من این سکوت، باارزش‌ترین پاداش بود. چون نشان می‌داد تئاتر هنوز قدرت جادویی‌اش را دارد.قدرتی که حتی در دل شهری دورافتاده، می‌تواند صدای صدها کودک را در یک لحظه خاموش کند تا فقط گوش بسپارند.

اجرای شما در زابل هم ظاهراً با حادثه‌ای طبیعی همراه شد؟

در زابل روز دوم اجرا، طوفان شن شدیدی وزید و شهر عملاً تعطیل شد. مدارس و ادارات را بستند، ولی بچه‌ها باز هم آمدند!باورتان نمی‌شود؛ در حالی‌که باد و شن کوچه‌ها را پر کرده بود، خانواده‌ها دست بچه‌هایشان را گرفته بودند و خودشان را به سالن رسانده بودند.البته متأسفانه حدود ۵۰ کودک از یک روستای دیگر در مسیر گرفتار طوفان شدند و نتوانستند بیایند. وقتی این خبر را شنیدم، واقعاً دلم شکست. برایشان پیام فرستادم و خواهش کردم اگر ممکن است، فردا اتوبوسی برایشان بفرستند تا اجرا را ببینند. می‌دانید، در تهران شاید از دست دادن یک اجرا چیز مهمی نباشد، اما برای بچه‌های این منطقه، شاید تنها فرصت زندگی‌شان برای دیدن تئاتر باشد.

فقط با عشق و با دیدن لبخند بچه‌ها، هر بار که وارد سالن می‌شوم و صدای خنده‌شان را می‌شنوم، تمام خستگی از بین می‌رود.من همیشه می‌گویم، تئاتر کودک، فقط هنر نیست؛ عبادت است. شما در مقابل نگاه پاک یک کودک ایستاده‌اید. باید صادق باشید، باید به او امید بدهید.گاهی بعد از اجرا، بچه‌ها می‌آیند جلو، دستم را می‌گیرند و می‌گویند: «خانم، دوباره بیایید.» همین جمله برایم از تمام حمایت‌های اداری باارزش‌تر است.

برگردیم به خود نمایش؛ ایده‌ی «می‌خوام به دنیا بیام» از کجا آمد؟

نمایش از یک پیشنهاد خاص شروع شد. حوزه هنری طرحی داشت که می‌خواست کارگردان‌ها از روی آلبوم‌های موسیقی موجودشان نمایش تولید کنند. برای من تجربه‌ی جدیدی بود. همیشه متن از خودم آغاز می‌شد، اما این‌بار باید از موسیقی الهام می‌گرفتم.چند آلبوم را گوش دادم تا تم مشترکی پیدا کنم. در نهایت متوجه شدم در بیشتر قطعات، موضوع تولد، زایش، رویش و بهار تکرار می‌شود. همان‌جا حس کردم این تم با روح من هماهنگ است.

چهار قطعه از آلبوم را انتخاب کردم و بعد دو قطعه‌ی تازه هم خودم اضافه کردم؛ یک لالایی و یک آهنگ هندی. در مجموع شش ترک داریم که هرکدام الهام‌بخش بخشی از نمایش‌اند.نمایش من درواقع از دل همین موسیقی متولد شد ، دقیقاً مثل عنوانش.

 درباره‌ی ساختار و محتوای نمایش بیشتر بگویید؟

نمایش از چند اپیزود تشکیل شده که هرکدام درباره نوعی تولد است.تولد یک گل، تولد یک ستاره، تولد یک لاک‌پشت و تولد یک انسان.من حتی بخشی از خاطره تولد خودم را در متن آورده‌ام. مادری برای دخترش داستان روز تولدش را تعریف می‌کند، با عروسک‌هایی که از دل یک کیک بیرون می‌آیند و جان می‌گیرند.

در هر اپیزود، تکنیک متفاوتی به کار رفته تا بچه‌ها تنوع بصری ببینند. از سایه‌نمایی برای بخش ستاره‌ها تا عروسک‌های انگشتی برای لاک‌پشت‌ها و عروسک‌های ماپت برای گل‌ها.حتی مرغ دریایی دارم که درون کلاه بازیگر پنهان شده و ناگهان بیرون می‌آید.می‌خواستم بچه‌ها بفهمند که عروسک‌گردانی یک جهان است، نه فقط چند نخ و چوب.

 با تمام این دشواری‌ها، چه احساسی از این سفر دارید؟

احساس رضایت و امید.هر بار که بعد از اجرا بچه‌ای می‌آید و می‌گوید «خانم، دوباره بیا»، انگار تمام مسیر از تهران تا زاهدان در یک لحظه روشن می‌شود.من باور دارم این سفرها باید ادامه پیدا کند. نباید کار ما مقطعی باشد. هر اجرا، بذر یک رؤیاست که در دل این بچه‌ها کاشته می‌شود.اگر نهادها حمایت کنند، اگر برنامه‌ریزی منظم باشد، می‌شود این بذر را به جنگلی از لبخند تبدیل کرد.

و سخن پایانی‌تان؟

من همیشه می‌گویم تئاتر، مخصوصاً تئاتر عروسکی، فقط سرگرمی نیست؛ یک گفت‌وگوی عمیق انسانی است.در این نمایش، ما درباره‌ی تولد حرف می‌زنیم ، اما صرفا فقط تولد فیزیکی، تولد امید، تولد آگاهی، تولد دوباره‌ انسان. سیستان و بلوچستان برای من مثل خاکی است که آماده‌ی رویش است. اگر آبی از حمایت و توجه برسد، این خاک می‌تواند هزاران گل از جنس هنر و فرهنگ به دنیا بیاورد. من از دل این سفر، خسته‌ام اما خوشحال؛ چون دیدم حتی در دورافتاده‌ترین نقطه‌ی ایران، هنوز عروسک می‌تواند امید را به دنیا بیاورد.

 

دیدگاهتان را بنویسید