روایت یک عشق ناتمام

روایت یک عشق ناتمام

حادثه مهیب بندر شهید رجایی در اردیبهشت امسال، نه‌تنها جان ۵۸ نفر را گرفت، بلکه زندگی‌های بسیاری را نیمه‌کاره گذاشت. در میان این قصه‌ها، داستان علی تیما و همسرش زهرا، به یکی از تلخ‌ترین روایت‌ها بدل شد؛ نو دامادی که تنها ۱۶ روز پس از جشن عروسی‌اش در انفجار جان باخت و همسرش، بی‌خبر از بارداری، با سوگی سنگین و امیدی تازه به تولد دخترشان «پناه» ادامه داد.

به گزارش سرمایه فردا، تا قبل از امسال بندرشهید رجایی برای همه یادآور محلی برای داد و ستد بازرگانی بود که آنجا نبض اقتصاد تندتر می زد.اما حالا شنیدن نام این بندر شاید بلافاصله کلمه انفجار را در اذهان هر ایرانی تداعی کند.

اردیبهشت ماه امسال بود که وقوع یک انفجار مهیب در بندرشهید رجایی منجر به کشته شدن ۵۸ نفر از هموطنان عزیزمان شد.این حادثه جراحت عمیقی بر بدنه عواطف و احساسات عمومی وارد کرده و هر کسی در حلوت خودش سعی می کرد حتی اگر کاری هم از دستش برنمی آید با بازماندگان کشته شده های این حادثه همدردری داشته باشد.

در همان روزهای ابتدایی پس از وقوع حادثه بود که کاربران فضای مجازی با انتشار عکس و فیلم های بر جا مانده از کشته شدگان بندر، فقدان آنها را به خانواده هایشان تسلیت می گفتند.

در آن روزها یکی از پر انتشارترین عکس و فیلم ها مربوط به یکی از کشته شدگان به نام علی تیما بود.نو دامادی که فقط ۱۶ روز از جشن عروسی اش گذشته بود و حالا در حادثه انفجار جان باخته بود.

آن روزها شنیدن قصه نو دامادی که کمتر از یک ماه زندگی مشترک داشت به معنی واقعی کلمه، یک درام سوزناک بود که قلب هر شنونده ای را به تلخی می فشرد.

اما هیچ کس در آن زمان نمی دانست که در پس این تراژدی راز تولد یک نوزاد نهفته است.درست هم زمان با وقوع این حادثه همسر علی باردار بود و حتی خودش از این موضوع بی اطلاع بود.

زهرا، همسر علی در گفتگوی اختصاصی با خبرنگار هفت صبح درباره این ماجرا می گوید:«از همان روزهای ابتدایی بعد از اینکه همسرم را از دست دادم حالم خیلی بد بود و انگار درست از روزی که خبر فوت علی را شنیدم ویارم هم شروع شد.بعد از گذشت حدود هفت از روز از خاکسپاری بود که آزمایش دادم و متوجه شدم که باردارم.در آن لحظه اصلا نمی دانستم که خوشحال باشم یا ناراحت.همسرم خیلی بچه دوست داشت و در خانه راه می رفت و با ذوق و شوق درباره فرزند آینده مان حرف می زد.حالا او کنارم نبود و آرزویش برآورده شده بود.»

زهرا روزهای تلخی را سپری می کرد.روزهای سخت بارداری با ناخوش احوالی، برای او در سوگ از دست دادن شوهرش سخت تر هم شده بود:«افت فشار داشتم و همیشه حالم بود.اما در تمام این روزها حتی یک بار هم به سرم نزد که جنین را سقط کنم.گاهی اوقات وقتی با حال بد به درمانگاه می رفتم تا سرم بزنم و ویزیت شوم؛ افرادی که متوجه ماجرا می شدند به من می گفتند چرا می خواهی این بچه را بدون پدرش به دنیا بیاوری؟بعد می گفتند برو بچه را سقط کن! وقتی این حرف را به من می زدند انگار دنیا روی سرم خراب می شد.چرا باید به سقط کردن نوزادی فکر می کردم که تنها یادگار عشقم بود؟آن هم عشقی که من هشت سال برای رسیدن به او خون دل خورده بودم.»

زهرا انگار سر می خورد در خاطرات روزهای عاشقی.او درباره شروع آشنایی اش با علی می گوید:«هشت سال قبل بود که با علی دوست شدم.با او نسبت فامیلی نداشتم اما همشهری بودیم و همدیگر را می شناختیم.من و علی عاشق همدیگر شدیم اما خانواده او با ازدواج ما مخالف بودند و دلشان می خواست خودشان برای علی همسر انتخاب کنند.برای همین هشت سال طول کشید که آنها راضی به ازدواج ما شوند.علی می گفت اگر اجازه ازدواج با زهرا را ندهید من هیچ وقت ازدواج نمی کنم.بالاخره آنها راضی شدند و ما ازدواج کردیم.سه سال هم عقد کرده بودیم تا اینکه مقدمات عروسی مان مهیا شد و بالاخره جشن گرفتیم.اما فقط ۱۶ روز از عروسی مان گذشته بود که آن انفجار لعنتی علی را از من گرفت.من برای آینده رویاها و آرزوهای زیادی داشتم.حالا با رفتن علی همه آنها خراب شده بود.»

 

از فوتبال تا مرگ

علی قبل از ازدواجش در بخش دیگری از بندر شهیدرجایی کار می کرد اما به خاطر شرکت در یک تیم فوتبال به بخش سینا منتقل شد.یعنی درست جایی که انفجار در آنجا رخ داد و مرگ علی رقم خورد.زهرا درباره این موضوع اینطور توضیح می دهد:«علی بازیکن فوتبال خیلی خوبی بود.او از سه سال قبل از انفجار در بندر کار می کرد اما محل کارش در محوطه دور از محل انفجار بود.حدود یک ماه قبل از حادثه بود که از بین همه کارکنان آنجا فقط علی را به بخش سینا منتقل کردند تا بتواند در تیم فوتبال آنجا هم کار کند.وقتی قرار شد در بخش سینا کار کند خیلی خوشحال بود.قبلا حدود پازنده میلیون تومان حقوق می گرفت اما در بخش سینا هم حقوقش بالا می رفت و هم مزایای بهتری داشت.به من می گفت زهرا اگر بچه دار شویم اینجا کمک هزینه خرید پوشک و شیرخشک هم به ما می دهند.حقوقش هم حدود سی میلیون تومان شده بود ولی فقط یک بار این مبلغ حقوق به حسابش واریز شد و بعد از آن انفجار رخ داد و علی از دستمان رفت.»

صحبت از روز حادثه که می شود انگار نفس زهرا به شماره می افتد:«روز خیلی وحشتناکی بود.علی هر روز ساعت حدود ۵ صبح از خانه بیرون می رفت و آن روز صبح وقتی داشت آماده می شد که بیرون برود من احساس کردم کف پاهایم می سوزد.خیلی وقت ها اینطوری می شدم و در خواب و بیداری از علی خواستم برایم کرم بیاورد.این آخرین تصویری است که از علی در ذهنم ماند.کرم را به من داد و برای همیشه از خانه رفت.«

زهرا ادامه می دهد:«نزدیک ظهر بود که به او زنگ زدم.می گفت سرم شلوغ است و به تو زنگ می زنم.خیلی با عجله حرف زد و قطع کرد.و این آخرین باری بود که صدایش در گوشم پیچید.ده دقیقه بعد از تماس من با علی چند نفر از اقوامش مضطرب و نگران به من زنگ زدند و گفتند علی کجاست؟گفتم سرکار است.گفتند در بندر انفجار رخ داده.نمی دانم چرا من متوجه انفجار نشده بودم.البته فاصله خانه ما تا بندر زیاد بود و علی یک ساعت با ماشین در راه بود تا به محل کارش برسد اما شدت انفجار خیلی زیاد بود.من خیلی سریع شماره علی را گرفتم اما دیگر موبایلش خاموش شده بود.»

آن شب خانواده و اقوام علی تا صبح روز بعد به دنبال علی گشتند و شب را در بیداری سپری کردند:«به همه بیمارستان ها سر زدیم و بارها تا بندر رفتیم و برگشتیم.هر بیمارستانی سر می زدیم نام علی در میان زخمی ها نبود.می گفتند شاید او را به شهرهای دیگر منتقل کرده اند و من در تمام شب امید داشتم که شوهرم زنده باشد اما صبح روز بعد به ما خبر دادند که علی فوت کرده است.»

۹ ماه بارداری برای زهرا در سوگ و سختی گذشت اما در همه این مدت زهرا به امید به دنیا آمدن دخترش پناه؛ روزهای خود را سپری کرد.حالا پناه نوزاد علی و زهرا در آغوش مادرش است و زهرا باید به تنهایی برای آینده او برنامه بریزد:«روزهای سختی را گذراندم که راستش هنوز هم سخت است.نام دخترم را پناه گذاشتم چون او آخرین پناه من در زندگی است.»

دیدگاهتان را بنویسید