به گزارش سرمایه فردا، خوانندهی که برای بسیاری از مخاطبان، نامی است که با تیتراژهای تلویزیونی و خاطرات مشترک گره خورده؛ اما مسیر او تنها به گذشته محدود نیست. سالها فعالیت در استودیو، تولید قطعات متعدد و تجربه ممنوعالکاری، تصویری از هنرمندی ساخته که میان وسواس حرفهای و عطش صحنه در رفتوآمد است. امروز، پرسش اصلی دیگر درباره ترانههای تازه نیست، بلکه درباره لحظهای است که او دوباره روی استیج ظاهر شود. لهراسبی در این گفتوگو، از چالشهای شخصی و اجتماعی که اجرای زنده را عقب انداخت، از آرزوی همکاری با رپرها، از فشار قضاوتهای لحظهای و از امید به روزهایی میگوید که موسیقی نه یک امتیاز محدود، بلکه حق طبیعی مردم باشد.
علی لهراسبی را خیلیها با تیتراژهایی به یاد میآورند که از قاب تلویزیون بیرون زد و وارد حافظه جمعی شد؛ صداهایی که یک نسل با آنها عاشق شد، دلتنگ شد، برگشت به خاطره، جلو رفت. با این حال، پرسش پر تکرار سالهای اخیر درباره او یک جمله ساده بوده: «کنسرت کی؟» در این گفتوگو، لهراسبی از همان ابتدای صحبت، با شوخی و صمیمیت فضا را گرم میکند و بعد آرامآرام وارد جزئیاتی میشود که کمتر دربارهاش حرف زده: از پیچیدگیهای پشت صحنه اجرای زنده، وسواس سختگیرانهاش در تولید موسیقی، دلبستگیاش به ایران و تماشای کنسرتهای بزرگ دنیا، تا نگاهش به قضاوتهای شتابزده در فضای مجازی و اینکه چرا «حال مردم» را از برنامههای شخصیاش مهمتر میداند.
بیشترین چیزی که در خیابان، در پیامها، در فضای مجازی میشنوم همین است. واقعیتش چند گره همزمان وجود داشت؛ بخشی شخصی، بخشی قراردادی، بخشی هم مربوط به اتفاقاتی که در جامعه رخ داد و روی همه چیز سایه انداخت. برای کسی که بیرون ایستاده، شاید این گرهها کوچک به نظر برسد؛ اما برای خود آدم، همانها تبدیل میشود به دیوار.
کنسرت برای خواننده یک نقطه اوج است؛ چند ساعت روی استیج، روبهروی مخاطبی که با تو زندگی کرده، با تو ترانه حفظ کرده، با تو گریه کرده یا لبخند زده. این حس با هیچ جایگزینی عوض نمیشود. من اجراهایی برای سازمانها و مجموعههای مختلف داشتم؛ خوش میگذرد، خاطره میسازد، اما آن اجراها جنس «کنسرت مخاطب خودت» نیست. وقتی سالن یا فضای بزرگ پر میشود و میبینی هزاران نفر یک صدا میخوانند، تازه میفهمی چرا این بخش را جذابترین فصل زندگی یک خواننده مینامند.
برای همین هم عذرخواهی بدهکارم. تأخیر بوده و میدانم انتظار کشیدن ساده نیست. برنامهام این است که بعد از بهمنماه امسال، اجراها شروع شود و جبران کنم؛ با یک پروداکشن پر و پیمانتر و طراحی متفاوتتر.
از چند جهت ضربه میزند. یک طرفش ارتباط با مخاطب است؛ فاصله که طولانی شود، ممکن است بخشی از علاقهها جای دیگری پر شود. طرف دیگر، اقتصاد کار است. پکیج موسیقی و اجرای زنده کنار هم معنا پیدا میکند. کنسرت خودش یک موج تبلیغاتی طبیعی دارد؛ مردم میبینند، میشنوند، خاطره میسازند، بازمیگردند به قطعهها. جای خالی این موج را با انتشار آهنگ میشود کم کرد، اما سخت است.
من در این سالها تلاش کردم با تولید قطعه و موزیکویدیو، حضورم را حفظ کنم. آسان هم نبود؛ صادقانه بگویم، گاهی با سختی خودم را در بازار نگه داشتم. اما یک شانس بزرگ داشتم: مخاطبانی که رفاقت بلدند و فنپیجهایی که با عشق کار میکنند. محبت مردم خیلی بیشتر از اندازه زحمت من بوده و هر روز بابتش خدا را شکر میکنم.
هر دو. وسواس، اگر درست مدیریت شود، کیفیت میآورد؛ اگر از حد بگذرد، آدم را عقب میاندازد. من در موسیقی یک وسواس فکری دارم؛ خیلی وقتها هیچ چیز راضیام نمیکند. برای همین هم آهنگهای منتشرنشده زیاد دارم. ممکن است یک قطعه را بارها بازسازی کنیم، تنظیم دوباره، میکس دوباره، تغییر شعر، تغییر ملودی. گاهی هم میفهمم همین سختگیری، روند طبیعی را کند کرده.
ولی از طرف دیگر، موسیقی برای من چیزی نیست که سرسری از کنارش رد شوم. اگر یک موزیسین جوان در شهری دور، یک ایده جذاب بدهد، ممکن است فردا بلیت بگیرم و بروم پیشش بنشینم و کار را از نزدیک بشنوم. این جنس جدی گرفتن کار، هم شیرین است هم فرساینده.
تلاش کردم. میدانم جای کنسرت را پر نمیکند، اما دستکم اجازه میدهد ارتباط قطع نشود. مردم از بیرون فقط خروجی را میبینند؛ یک آهنگ منتشر میشود و تمام. اما پشت خیلی از کارهایی که میگیرند، یک داستان هست، یک مسیر طولانی هست. بعضی وقتها میگویند یک شبه ساخته شد؛ شاید هم چنین اتفاقهایی باشد، اما برای من، بخش زیادی از کارها حاصل رفتوبرگشتهای زیاد است.
یک خاطره پررنگ از کنسرتهای گذشتهتان، حضور یاس به عنوان مهمان بود؛ همان لحظه هنوز هم برای مخاطب خاطره است.
چقدر جای آن فضا خالی است. من یاس را خیلی دوست دارم؛ به خاطر قلم، نگاه، تاثیرگذاری، مدل خواندن. اگر دست من بود، با تشریفات میرفتم دنبالش و میآوردمش روی بهترین صحنه. هنرمندی که اینقدر درست مینویسد و اینقدر در ذهن مخاطب اثر میگذارد، سرمایه فرهنگی است.
سالها پیش هم در یک گفتوگو درباره رپ حرف زدم و گفتم وقتی مردم یک سبک را دوست دارند، حذف کردنش راهحل نیست. میشود نظارت داشت، استاندارد تعریف کرد، اما نفس سبک را نباید خفه کرد. حالا هم خوشحالم که فضا دارد بهتر میشود و برای برخی از بچهها مسیر قانونی بازتر شده.
اگر فضا بازتر شود، خیلی دوست دارم یک کار با یاس داشته باشم. اصلا کار مشترک در موسیقی ما کم است؛ کنسرت مشترک هم کم. در دنیا این تابو وجود ندارد؛ مخاطب یک بلیت میخرد و چند تجربه همزمان میگیرد. اینجا اما ترس از قضاوت، ترس از برداشتها، مانع میشود. در حالی که همکاری میتواند هیجانانگیز باشد و جریان بسازد.
خیلی واقعی. ما در فضایی زندگی میکنیم که یک تکه ویدیو، یک جمله، یک تصویر، میتواند آدم را در چند ساعت تبدیل کند به سوژه داوری عمومی. قضاوت هم اگر قرار است شکل بگیرد، باید در طول زمان باشد؛ کارنامه را ببینیم، نقاط قوت و ضعف را کنار هم بگذاریم، بعد جمعبندی کنیم. اینکه یک لحظه کسی را بالا ببریم و چند ساعت بعد بکوبیم، هم بیرحمانه است هم بیدقت.
این فشار باعث میشود هنرمند محتاطتر شود. مراقبت از رفتار، گفتار، معاشرتها، حتی نوع خندیدن و راه رفتن. اولش شهرت هیجان دارد؛ امضا، عکس، توجه. اما هرچه جلوتر میروی، دایره آزادی کوچکتر میشود. دلت برای «خودتِ بیبرچسب» تنگ میشود؛ همان آدم معمولی که میخواهد راحت قدم بزند و کسی نگاهش نکند.
بله. من بازی مافیا را دوست دارم و زیاد هم بازی میکنم. اما این تصور که پشت صحنه، همه چیز طراحیشده و از قبل تعیین شده است، همیشه درست نیست. من در تجربههایی که داشتم، چیزی شبیه سناریوی آماده ندیدم. ممکن است جاهایی هم اتفاقهایی بیفتد، اما تعمیم دادن به همه، همان قضاوت شتابزده است.
مافیا برای من یک تفریح است؛ کنار فوتبال. شبها گاهی تا بامداد بیدار میمانیم و بعدش هم خواب بههم میریزد. یکی از آرزوهای شخصیام این است که نظم خوابم را درست کنم؛ چون روی همه زندگی اثر میگذارد.
من عاشق خواندن برای تصویرم. تیتراژ برای من اندازه یک آلبوم دردسر دارد. مردم یک خروجی میشنوند، اما من قبلش چند خروجی میسازم، چند نسخه میزنم، تا به آن چیزی برسم که باید تحویل بدهم.
یکی از خاطرههای عجیبی که فراموش نمیکنم، ماجرای رد شدن یک ترانه بود. به تهیهکننده گفته بودند «شعر کوچهخیابانی است». من شوکه شدم. یادم هست کجا بودم، چه ساعتی بود، چه حس سنگینی آمد روی سرم. ترانهای که میلیونها نفر بعدها با آن زندگی کردند، همان روز با یک برچسب ساده رد شد. بعد هم با پیگیری و ایستادن گروه، کار مسیرش را پیدا کرد.
این اتفاقها نشان میدهد پشت یک قطعه موفق، چه اندازه رفتوآمد، بحث، ایستادگی و جزئیات هست. یک جمله را میشود به سادگی کنار زد، اما همان جمله ممکن است سالها بعد، پل ارتباطی آدمها با یک خاطره مشترک شود.
همکاریهای آن دوره هم چشمگیر بود؛ کنار نامهایی مثل محسن یگانه و محسن چاوشی.
همکاری با هنرمندان جدی همیشه نعمت است. بعضی قطعهها محصول همنشینی ذهنهاست؛ یک نفر ملودی میآورد، یک نفر نگاه تنظیم را کامل میکند، یکی در انتخاب کلمه حساسیت دارد، یکی در میکس ایده میدهد. مردم فقط نتیجه را میشنوند، اما مسیر ساخت، خودش یک داستان است.
من آدم زندگی کردن بیرون از ایران نیستم؛ از نظر احساسی و ذهنی. سفر را دوست دارم، اما برای زندگی طولانی، بافت من این نیست. اگر یک سفر طول بکشد، دلم برای همه چیز تنگ میشود؛ حتی برای شلوغی و آلودگی شهر.
مهاجرت برای خیلیها انتخاب محترمی است و هر کسی مسیر خودش را دارد. اما من حس میکنم باید اینجا باشم. ضمن اینکه کنسرت در ایران، یک طعم دیگر دارد؛ انرژی مردم داخل کشور چیز دیگری است. خیلی از اسطورههای موسیقی هم اگر امکانش فراهم شود، دوست دارند همینجا روی صحنه بروند.
تفاوت در نگاه به پروداکشن است. آنجا یک تیم بزرگ، مدتها قبل مستقر میشود، لوکیشن را آماده میکند، جزئیات را مدیریت میکند. اینجا هم تهیهکنندههای محترم زحمت میکشند، اما محدودیت امکانات و فشار زمان، اجازه آن مقیاس را کمتر میدهد. با این حال، من برای کنسرت پیش رو، میخواهم تا جایی که میشود استانداردها را بالا ببرم و تجربهای بسازم که مخاطب حس کند یک اتفاق تازه دیده است.
بله. شاید عجیب به نظر برسد، اما اگر از من بپرسید آرزویت چیست، میگویم بهتر شدن حال مردم. وقتی فشار معیشت بالا باشد، دغدغه کنسرت و تفریح برای بخش بزرگی از جامعه تبدیل میشود به یک آرزوی دور.
من دیدهام وقتی یک اجرای رایگان شهری برگزار میشود، جمعیت عظیمی میآید؛ یعنی میل به موسیقی و شادی وجود دارد، اما دسترسی محدود است. آرزو میکنم شرایط طوری شود که مردم بیشتر نفس بکشند، لبخندشان راحتتر باشد. آن وقت کنسرت هم معنای واقعیتری پیدا میکند؛ جشن جمعی، نه یک تجربه محدود برای یک حلقه کوچک.
همین نگاه باعث شده مسیر ترانههایتان هم تغییر کند؟ در سالهای اخیر کارهای عاشقانه با حال مثبت بیشتر شده.
دقیقاً. من میدانم صدایم ذاتاً رنگی از حس دارد و خیلیها آن را با قطعههای احساسی میشناسند. اما یک تصمیم گرفتم: تا جایی که میشود، فضای مثبت انتخاب کنم. وقتی حال مردم سنگین است، من هم اگر غم اضافه کنم، چه فایده دارد؟ از این به بعد هم بیشتر دوست دارم عاشقانههای روشن بخوانم؛ عاشقانههایی که امید بدهد، سبک کند، نفس باز کند.
در صنعت شیلات و فرآوری آبزیان، انجماد سریع ماهی یکی از مهمترین مراحل زنجیره تأمین…
بیپاسخ ماندن تلفنها و خانهای خالی، مردی ۴۵ ساله را به پلیس کشاند؛ همسر و…
درگیری چند جوان مقابل یک سوپرمارکت در محله امامزاده حسن تهران، به قتل نوید ۲۵…
بازگشت حسن یزدانی پس از جراحی و تغییر وزن، معادلات کشتی ایران را وارد مرحلهای…
به گزارش سرمایه فردا، خرمآباد در یک عصر سرد پاییزی، صحنهای بود که فوتبال تنها بخشی…