به گزارش سرمایه فردا، همایون ارشادی ۲۰ آبان ۱۴۰۴ درگشت او از آن دست هنرمندانی بود که مسیرش با اتفاقی ساده آغاز شد اما به تجربهای عمیق در تاریخ سینما بدل گشت. او پیش از ورود به عرصه بازیگری، معمار بود و نگاهش به نور، سکوت و نسبتها، زبان تازهای برای حضورش در قابها ساخت. در سینما، هرگز به دنبال هیاهوی شهرت نرفت؛ بلکه با جدیت در پرداخت کوچکترین لحظهها، تصویری از بازیگری ارائه داد که بیش از هر چیز به صداقت و کیفیت وفادار است. چه در همکاری با کارگردانان ایرانی و چه در پروژههای بینالمللی، ارشادی نشان داد که هنر، مرز نمیشناسد و تنها با انضباط، آرامش و احترام به حرفه میتوان ماندگار شد. اکنون پس از رفتنش، آن نگاه آرام و صدای متین همچنان در حافظه جمعی ما حضور دارد؛ یادآور اینکه روایت، زمانی میماند که صادق باشد.
چراغ قرمزِ یک تقاطع، گاهی آغازِ یک زندگی تازه است. همایون ارشادی پشت فرمان ایستاد، پنجرهای پایین آمد، چند جمله رد و بدل شد و بعد دوربینِ «طعم گیلاس» سر رسید تا مردی آرام با نگاهی از دوردست، به قلب تاریخ سینمای ما قدم بگذارد. پیش از آن معمار بود؛ درسخوانده ایتالیا، آشنا با نسبتها و نور و سکوت. همین تربیت بصری، زبان بازیاش را ساخت: کمگو، دقیق، متکی به مکثهایی که شنیده میشوند و نگاههایی که حرف میزنند.
در «درخت گلابی» حضورش بیهیاهو ماندگار شد؛ بعدتر در نقشهای بلند و کوتاه، از فیلم جنگیِ بیکلام تا سریال عامهپسند، یک خصلت را تغییر نداد: جدیت در پرداختِ کوچکترین لحظه. وقتی پایش به جهان باز شد و از «بادبادکباز» تا «آگورا» و «سی دقیقه پس از نیمهشب» رفت، قاعده شخصیاش را فراموش نکرد؛ کیفیت یک پلان درست، مهمتر از متر و معیارِ دقیقه. شمایل نمیساخت، شخصیت میساخت؛ شهرت را مدیریت میکرد تا ابزار بماند، نه ارباب.
به صحنه تئاتر دل بسته بود؛ تمرین زنده را برای تن و ذهن لازم میدانست. با همان روحیه وارد تلویزیون شد، تا به خانههای دورتر برسد. مهم، رسیدن به مخاطب بود، مسیر دستیابی فرع ماجرا. از سلامت هم زیاد گفت؛ بدن را سرمایه نخست میدید و یادآور میشد کار هنری دوام نمیآورد مگر آنکه صاحبش برای جسم و جان برنامه داشته باشد. بیماری سرانجام صبحی در آبان او را برد، اما ادبِ زیستن که تکرار میکرد، از قابها عبور میکند و به عادتهای ما سرایت.
در سینمای ایران، هیاهو اغلب بارِ ستارهسازی را میکِشد. ارشادی وارد این مسابقه نشد. چهرهاش آشنا شد بیآنکه راز از دست برود؛ همان مهربانیِ اندوهگینِ نگاه و صدایی با ارتفاع اندازه، امضا شد. کنار نسلهایی که هر کدام نمونهای از ایستادگی بودند، راه خودش را داشت: خوددار، کمادعا، با احترام جدی به حرفه. در تولیدات جهانی هم با حداقل جابهجایی لحن و فیزیک، کاراکتر میساخت و نشان میداد جغرافیا بهانهای برای کارِ استاندارد نیست؛ اگر قاعده بلد باشی، مرز عقب مینشیند.
از کیارستمی بسیار گفت و دینِ آغاز را یادآور شد. درباره مهرجویی هم با اعتدال سخن گفت؛ قضاوت را در مقیاس کارنامه میدید. نسبت به همنسلان و جوانترها داوری شتابزده نکرد؛ همین آرامشِ فکری، هالهای از اعتماد به نفس به بازیهایش میداد. حالا نامش به سالشمار سپرده شده و تصویری میماند از مردی که با یک توقف کوتاه کنار چراغ، به سفری طولانی رفت. اگر معماری را ادامه میداد، شاید خانههایی با پنجرههای بزرگ میساخت و برای نور جا باز میکرد. در سینما هم همین کار را کرد: پنجرهای رو به روشنایی باز گذاشت تا تماشاگر خودش جهان را ببیند. مرگ این پنجره را نمیبندد؛ پرده را سبکتر میکند و از پشتِ آن هنوز میشود آن نگاهِ آرام را دید که زمزمه میکند: روایت، وقتی میماند که صادق باشد.
محمدعلی باشهآهنگر وقتی خبر درگذشت همایون ارشادی را شنید، لحظهای سکوت کرد. بعد از تسلیت به جامعه هنری، آهسته گفت: «خدا رحمتش کند، مردی بود دقیق، آرام و نجیب. از آن جنس بازیگرانی که با انضباط و منششان به کار گروهی معنا میدادند».
باشهآهنگر دو بار افتخار همکاری با او را داشته است؛ نخست در فیلم «ملکه» و سپس در «سرو زیر آب». هر دو پروژه با شرایط دشوار فیلمبرداری همراه بودند، اما بهقول کارگردان، ارشادی هرگز شکایتی بر زبان نیاورد؛ «در ملکه نقش سرهنگ عراقی را داشت. صحنهها در میان نیزارها و علفزارهای کنار بهمنشیر گرفته میشد. زمین باتلاقی بود، گرما آزاردهنده، اما او همیشه دقیق و آماده سر صحنه میآمد. آنقدر منظم بود که گروه از او یاد میگرفت.»
باشهآهنگر از ویژگی دیگری هم یاد میکند: خوشقلبی. میگوید ارشادی سختی کار را نمیدید، آن را جزئی از حرفه میدانست و با همان آرامش ذاتیاش از پسش برمیآمد؛ «وقتی درباره نقش حرف میزدیم، نظر میداد، میپرسید، گوش میکرد و بعد با دقتی مثالزدنی اجرا میکرد. هیچوقت نمیخواست چیزی را از خودش بسازد که به فیلم لطمه بزند.»
در فیلم سرو زیر آب، همکاری دومشان، تجربهای سختتر در انتظار بود. محل فیلمبرداری، روستاهای دورافتاده و صعبالعبور تلهزنگ، چم و سپیددشت بود. بخشهایی هم در یک آتشکده در حوالی میبد ضبط شد؛ جایی که ارشادی قرار بود نقش یک موبد زرتشتی را بازی کند. باشهآهنگر میگوید: «او هیچ شناختی از زبان دعاخوانی زرتشتیان نداشت. بااینحال در طول چهلوپنج روز، با معلم و استاد، زبان را یاد گرفت. تمرینهایش حیرتانگیز بود؛ دیالوگها را به فینگلیش، فارسی با اعراب و نگارش عربی مینوشت، صدایش را در سه ریتم مختلف ضبط کرده بود تا ببیند در کدام میزان پرتاب دیالوگ، ریتم فیلم درست مینشیند.»
کارگردان از خاطرهای ساده اما عمیق هم یاد میکند: «در آن پروژه امکانات کمی داشتیم. نزدیک عید بود، تعداد گروه زیاد و فقط یک اتاق کوچک زیرزمینی برای استراحت چند بازیگر. ارشادی در همان شرایط با مناعت طبع و لبخند زندگی میکرد. هیچوقت گله نکرد. حتی به بقیه روحیه میداد و میگفت این هم بخشی از مسیر کار است.»
باشهآهنگر در پایان گفتوگو صدایش آرامتر میشود: «مرگهای این روزها عجیباند. اما در مورد او حس میکنم از دنیا نرفته؛ فقط از صحنه بیرون رفته است. آدمهایی مثل همایون ارشادی با وقارشان در قاب میمانند، در حافظه جمعی ما نفس میکشند. من به سهم خودم دعا میکنم در آن جهان هم مثل همیشه منظم، آرام و شریف باشد.»
حجت قاسمزادهاصل از آن دست کارگردانهایی است که واژه «همکاری» را سبک نمیگوید. وقتی از همایون ارشادی حرف میزند، صدایش آرام میشود و جملهها با تأمل میآیند:
«در دو کار با او همکاری داشتم؛ آخرین روزهای شاد بودن و روز ششم. خوشبختانه در هر دو پروژه افتخار همنشینی با او را داشتم. خبر فوتش واقعاً تکاندهنده بود، باورم نمیشد. احساس یخزدگی مطلق داشتم. هنوز هم نمیتوانم بپذیرم که آدمی با آن همه میل به زندگی، با آن همه انرژی و انگیزه، دیگر نیست. او سرشار از زندگی بود»
او از ارشادی به عنوان «آرتیستی واقعی» یاد میکند؛ بازیگری که درک موقعیت و فهم لحظه، در او ذاتی بود. «همایون ارشادی میفهمید کِی باید سکوت کند، کِی باید واکنش نشان دهد. معنی حرف را میفهمید و از همه ظرفیتش استفاده میکرد تا آن را منتقل کند. هر پلان برایش مثل فرصتی تازه بود تا از زندگی چیزی یاد بگیرد. رفتنش واقعاً غمانگیز است. سن مهم نیست، همه میرویم، اما بعضیها که میروند، نبودشان با هیچچیز پر نمیشود. همایون از همانها بود.»
از او میخواهیم خاطرهای بگوید، مکث میکند و لبخند تلخی میزند:
«در روز ششم صحنهای داشتیم که باید وارد استخری از آب یخ میشد. دمای هوا منفی ده درجه بود. هیچ بدلکاری حاضر نمیشد این کار را انجام دهد، اما او بدون تردید رفت داخل آب. تا آخر سکانس حتی اخم نکرد. بیرون که آمد، فقط پرسید: “خوبه؟” و خندید. چنین آدمی بود، محکم و درعینحال مهربان. ساعتهای طولانی کار میکرد، دیالوگهای سنگین را با دقت تمرین میکرد و حتی یکبار ندیدم خسته یا بیحوصله باشد.»
قاسمزادهاصل از او به عنوان یکی از دقیقترین و خوشانرژیترین بازیگرانی یاد میکند که در طول دوران کاریاش دیده است. «همکاری با او برای من خاطرهای تکرارنشدنی است. از آن تجربههایی که هر بار یادش میافتی، احساس میکنی در کار درست زندگی کردهای.»
وقتی از جایگاه و میراث او در سینمای ایران میپرسم، تلخی در صدایش پررنگتر میشود:
«در ایران هنوز قدر هنرمندان در زمان حیاتشان دانسته نمیشود. تا هستند، سکوت است. وقتی میروند، تازه یادشان میافتیم. این درد مشترک ماست. میراث در اینجا انگار فقط با مرگ معنا پیدا میکند. همایون ارشادی یکی از آن آدمهایی بود که باید تا وقتی نفس میکشید، دربارهاش نوشته میشد و از او گفتوگو میکردند.»
در پایان، جملهای میگوید که خلاصه تمام حس اوست:
«برای من باعث افتخار است که با چنین انسانی کار کردم. رفتنش حیف بود، واقعاً حیف. سن مهم نیست، ما یک آرتیست از دست دادیم. کسی که هم حرفهاش را میفهمید و هم زندگی را.»
نیما یوشیج تنها یک شاعر نبود؛ او پژوهشگری بود که با شناخت عمیق سنت و…
دو پرونده جنایی در تهران، یکی با شکایت مادر افغان از تجاوز به فرزند ۱۲…
دو غول تجارت الکترونیک چین، تِمو و شین، با عرضه کالاهای فوقالعاده ارزان و بهرهگیری…
در نخستین سال اجرای برنامه هفتم، عملکرد بخش صنعت و معدن فاصلهای چشمگیر با اهداف…
نمایش «دخمه» از دل کوچههای فراموششده جنوب شهر برخاسته؛ جایی که تلخی زندگی، نه در…
روزی قزلاوزن خروشان بود و زندگی در حاشیهاش جاری. امروز اما تنها ردپای آب در…